شعر در قلبم تلاطم کرده بود
راه خود را بیگمان گم کرده بود
من اسیر واژهای در هلهله
تا بیاید کم کند این فاصله
من اسیر، اما دلم آمادهتر
دور خود پیچیده، اما سادهتر
با سری آشفتهتر در بادها
یک سفر تا ناکجا آبادها
منجی ما پرده از رخ برکشید
نقش خود را گویی او بهتر کشید
یار ما تا عشوهاش را ساز کرد
حضرت حق آسمان را باز کرد
نامی آن شب ز آسمان نازل نمود
فکرهای کهنه را باطل نمود
نام او آمد دلم بیتاب شد
درد دوری از خجالت آب شد
نام او آمد گرهها را گشود
نام او آمد که خوابم را ربود
«نام او بردم زبانم باز شد
شعر با نام خدا آغاز شد»
در کف منجی ما جام خداست
هر که از آن خورده بی شک مبتلاست
من به رسم شعر شاعر پیشهام
مهر عیسی خورده بر اندیشهام
لطف عیسی شامل حالم شده
بوسههایش مرهم بالم شده
من دچار عشق اویم بیسبب
با خدا در گفتگویم بیسبب
من به چشم خویش دیدم عشق را
با دو گوش خود شنیدم عشق را
من خدای آسمان را دیدهام
آن عزیز مهربان را دیدهام
همچو دستی که در آتش کردهام
با دو دست خویش لمسش کردهام
منجی از بالا مهیا کرده بود
شاعر خود را تماشا کرده بود
آن شبان مهربان آواز داد
مرغ دل را از دلم پرواز داد
گوش من رد صدایش را گرفت
گوشۀ پاک ردایش را گرفت
منجی من جانفشانی کرد باز
گلۀ خود را شبانی کرد باز
نام عیسی نام منجی من است
کز حضور او وجودم روشن است
من بدون عشق روشن نیستم
«اینکه غوغا میکند، من نیستم»
ای دل تاریک، ای غفلت نشین
رد پای حضرت حق را ببین
بنگر اینک آیههای غیب را
تا ببینی برۀ بیعیب را
ای عقاب تیزپرواز بزرگ
وقت پرواز است و آغازی بزرگ
ای رفیق لحظههای بیکسی
ای تسلی غم دلواپسی
ای طبیب زخمهای زندگی
با تو شیرین است این دلدادگی
ای همیشه منجی و مأوای من
با تو زیبا میشود دنیای من
نور حق تابیده شد بر سینهام
پاک شد زنگار از آیینهام
نام او تا خورد بر سقف دلم
غصهها پژمرد، حل شد مشکلم
من ستاندم جام را از دست او
تا شوم هر آینه سرمست او
من ستاندم تا دلم روشن شود
تا که عیسی جانپناه من شود
من نوشتم از غم شبگیرها
با تو ویران میشود زنجیرها
من نوشتم از خدای عاشقی
تا صدایم زد صدای عاشقی
من نوشتم از وجود و بیخ و بن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
من نوشتم از خداوندی که هست
از خداوندی که در قلبم نشست
من نوشتم از خداوندی که بود
من نوشتم آنچه آقایم سرود
گرچه میگویند ناز شصت من
این قلم را داده عیسی دست من
شعر را وقف وصالت میدهم
با غزلهایم جلالت میدهم
ای چراغ روشن شبهای من
نام تو گل کرده بر لبهای من
من نخوابیدم که بیدارم هنوز
از تب عشق تو بیمارم هنوز
بنگر اینک آیههای غیب را
تا ببینی برۀ بیعیب را
پشت دیوار خبرهای دروغ
مانده عیسی پشت درهای دروغ
قبل از اینکه این زمین فاسد شود
بسته را وا کن که تا وارد شود
فیض عیسی توشۀ راه تو باد
تا ابد این عشق همراه تو باد
***
بگذار که از خدا بگویم
از عاشق با وفا بگویم
از روز حماسۀ خداوند
از تپه جلجتا بگویم
در کوچۀ تنگ زندگانی
درهای زمانه بسته بودند
دلهای ظریف مردمان را
با سنگ بلا شکسته بودند
مردان قوی تنطلایی
در بند سکوت خسته، دلتنگ
زخمی اسارت زمانه
در جنگ و جدال شیشه و سنگ
دیوار دروغ گرچه آنجا
سد کرد عبور زندگی را،
در آینههای حق تعالی
دیدیم حضور زندگی را
میگفت به من که در دل راه
هرگز نرسد به تو گزندی
گر با مدد خود خداوند
این بقچۀ راه را ببندی
میگفت که خشکی دلت را
مرطوب کنم به اشک باران
در آخر فصل سوز و سرما
گل میکند عاقبت بهاران
من زندگی دوبارهام را
مدیون توام خدای زنده
من مثل کبوتری رهایم
با بال تو میپرد پرنده
در جنگ و جدال شیشه و سنگ
تا نام خداست بر زبانم
در صفحۀ کارزار دنیا
از دست شریر در امانم
هرجا که صلیب عاشقانه
در جذبۀ نور میدرخشد
خورشید ولایت خداوند
مانند بلور میدرخشد
در جنگ و جدال شیشه و سنگ
تا نام مسیح ست بر لب من
تا آخر انقضای عالم
پیغام مسیح ست بر لب من
گر این دل منحرف نگردد
در جادۀ صاف رهسپاریم
ماییم که برفراز دنیا
تا قلۀ قاف رهسپاریم
در جشن تولد ستاره
انگار که گم شدم دوبارۀ
بگذار که نیک بنگرم باز
هر جا که خداست راه چاره
عیسای مسیح، رهبر من
بنگر تو به بیت آخر من
از مرگ قیام کردهای تو
این است تمام باور من
هللویا برای این شعر امین که فیض خدا رادیدم در این شعر
درود به شما ، شکر برای این اشعار زیبا
اسم کامل شاعر رو میشه بدونیم یا اسم مستعاری که اگه جایی گذاشتیم معرفی کنیم
شکرت ای خدای زنده برای وجودت و محبتت برای برادر عزیزمون حنیف گرامی
هللویا