با آوازی یکدست،
یکدست
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطّی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.
”تاج خاری برسرش بگذارید!“
و آوازِ درازِ دنباله بار
در هذیانِ دردش
یکدست
رشته ئی آتشین
می رشت.
”شتاب کن ناصری، شتاب کن!“
از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قوئی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
”تازیانه اش بزنید!“
رشته چر مباف
فرود آمد.
و ریسمانِ بی انتهایِ سرخ
در طولِ خویش
از گرهی بزرگ.
بر گذشت.
”شتاب کن ناصری، شتاب کن!“
***
از صف غوغای تماشا ئیان
العازر
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پسِ پشت
به هم در افکنده،
و جانش را ار آزارِ گرانِ دینی گزنده
آزاد یافت:
”مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!“
***
آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آوازِ روی در خاموشیِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاکپشته بر شدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.
………………………………………. – احمد شاملو