مطالعات تاریخی
از لحاظ تاریخی تفکر فلسفی در عالم مسیحی در دورهی قرون وسطی ، آثار و افکار اگوستینوس، حائز اهمیت بسیاری است، به نحوی که با قاطعیت میتوان گفت که فهم سیر این تفکر، بدون تعمق و بررسی این آثار و افکار، به هیچ وجه مقدور و میسر نیست و کل این سیر تحولی را میتوان، خاصه تا اواسط قرن سیزدهم میلادی، از لحاظی صرفاً بسط و گسترش همین افکار دانست، حتی موقعی که از بطن و گاهی نیز در مقابل آن، افکاری در زمینهی سنتهای دیگر، چون مشائی و یا عرفانی محض و غیره قد علم کرده باشد. با این حال، در ضمن نباید فراموش کرد که اگوستینوس از لحاظ تاریخی نه فقط اولین متفکر بزرگ مسیحی نیست بلکه به معنایی، فلسفهی او نهایت و نتیجه افکاری است که در سیر تحولی – و نه الزاماً تکاملی- خود به او رسیده است. آنچه بیشتر اگوستین را از متلکمان بزرگ قبلی که در تاریخ به عنوان مدافعان (Apologistes) و آبای (Patrisiques) مسیحی شناخته شدهاند، متمایز می سازد، نه الزاماً قدرت او در تفکر است و نه حتی در نفوذ کلام او و با اینکه از طرف دیگر، او را از این لحاظ نیز کمتر از اسلافش نمیتوان دانست، به هر طریق علت شهرت او را از جهات دیگر نیز باید مورد توجه قرار داد. البته بیشتر مدافعان و آبای قرون اولیهی میلادی به زبان یونانی نوشتهاند و از لحاظی میتوان به حق بیان داشت که سنتهای مسیحی، به مرور در انتقال تدریجی خود از سرزمینهای شرقی دریای مدیترانه به سرزمینهای غربی همان دریا، زبان عوض کرده و چون کتب دینی و فلسفی نیز بناچار به زبان لاتینی به رشتهی تحریر درآمده است، احتمالاً شاید بتوان گفت که اگوستینوس و آثار او بهاین لحاظ، بیشتر سرمشق متکلمان و فلاسفهی بعدی قرار گرفته است و آنها چه از لحاظ سبک نگارش و چه از لحاظ انتخاب اصطلاحات فنی مناسب، به او تأسی جستهاند. ولی باز از این جهت نیز او را نمیتوان منحصر به فرد دانست و تقدم زمانی متکلمان بزرگ دیگری چون ترتولیانوس(۱) که حدوداً دویست سال قبل از او، به زبان لاتین مینوشتهاند و در کار خود نیز موفق بودهاند، نادیده گرفت. به همین دلیل، شهرت تاریخی اگوستینوس را از لحاظ دیگر نیز باید جستجو کرد و با توجه به وجوه دیگر مسئله، مشخصات عصری که او زندگی کرده است و با دقت در جریانات اصلی این زندگی، مطالب را بهتر مورد تحلیل و بررسی قرار داد.
در سال ۳۱۳ میلادی، با صدور فرمانی رسمی از طرف امپراطوری – تحت عنوان «فرمان میلان»- مسیحیت دین رسمی امپراطوری روم گردیده است. خود امپراطور – یعنی قسطنطین(۲)- به سال ۳۲۳ میلادی – خواه به علل اقتصادی و خواه به علل سیاسی – مسیحی شده و مرکز امپراطوری را به قسطنطنیه- یعنی شهری که به نام خود به سال ۳۳۰ میلادی بنا کرده- انتقال داده است.(۳) البته اگر رواج مسیحیت و رسمیت یافتن آن در روم، خود نشانی از اضمحلال و باطل شدن شعارهای متداول سابق این امپراوطوری است ولی هنوز در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم که درست مقارن زندگی اگوستینوس است (او به سال ۳۵۴ متولد و به سال ۴۳۰ وفات یافته است) عظمت و قدرت روم، یک امر مسلم و یقینی تلقی میشده است و شعرای رسمی لاتینی با طمطراق از قدرت این امپراطوری و عدالتی که که از هر لحاظ در آن برقرار میدانستند در سرودهای خود منعکس میکردهاند. ادعای کلی بر این بوده است که در این امپراطوری، هرکس میتوان خود را شهروند جامعهی وسیع و بزرگی بداند و شبیه به افراد یک خانواده، تحت حمایت قانون واحدی مشغول زندگی باشد و همهی اقوام و نژادها، بدون تبعیض، میتوانند از طریق تجارت و تبادل فرهنگ و امکان برگزاری مراسم دینی خود و تشکیل خانواده به نحو دلخواه با یکدیگر رابطهی آزادانهای داشته باشند و از رفاه و آسایش عمومی برخوردار گردند. البته آنچه از لحاظ آرمانی، احتمالاً میتوانست مقبول تمام اقوامیباشدکه هنوز تحت سلطه رومیان زندگی میکردهاند، عملاً با مشکلات زیادی روبرو بود که مسلماً دلالت کامل به انحطاط امپراطوری رومی داشت به نحوی که دیگر آیندهای با ملاکها و ضوابط سابق برای آن، قابل تصوّر نبود. امپراطوری از درون پوسیده و استحکام سنتی خود را کاملاً از دست داده بود. توضیح اینکه در ابتدا، امپراطوری رم از جامعههای متفاوتی تشکیل میشد که هر یک به نحوی استقلال داشتند ولی به مرور به علت اغتشاشات و عدم نظم که در گوشه و کنار به وجود میآمد، به ناچار نوعی حکومت سلطنتی به سبک مصریان به وجود آمده بود که علاوه بر قدرت ارتش، از نظم بسیار دقیق اداری هم برخوردار بود که میتوانست ضامن بقای امپراطوری باشد، ولی به مرور نوعی عدم اطمینان نسبت به امپراطور و عمال او پیدا شده بود به طوری که جوانان از خدمت نظام، شانه خالی میکردند و دیگر کسی از میان آنها پروای حفظ عظمت روم را در سر نمیپروراند و عملاً افرادی که مورد نیاز ارتش رومی بود، از میان بَربَرها – منظور اقوام غیررومی یعنی ژرمن و احیاناً اسلاو است- انتخاب میگردیدند. این افراد، نسبت به خواست واقعی دولت مرکزی، اغلب بیاعتنا بودند. در اواخر قرن چهارم، ارتش روم انحصاراً متشکل از مزدوران خارجی بود و عملاً رومیان استحکام مهمترین نهاد اجتماعی خود یعنی ارتش را از دست داده بودند. انحطاط در زمینههای دیگر هم به چشم میخورد. طبقات ثروتمند رومی، صرفاً به اشیاء تجملی نوع شرقی، علاقمند بودند و فنون و صنایع داخلی آنها که ظرافت تولیدات شرقیان را نداشت به مرور رو به زوال رفته بود. طبقات خورده مالک سنّتی که تا آن زمان ضامن سلامت اقتصادی تولیدات نوع کشاورزی بودند کم کم با ورشکستگی روبرو شده و در عوض، طبقهی سناتورها و اعیان تازه به دوران رسیده، به اموال خود به سهولت میافزودند و عدم تعادل عمیقی درون جامعهی رومی به چشم میخورد. البته، وضع نابسامان درونی که در تمام زمینهها دیده میشد، در عین حال، مصادف با یک خطر بزرگ خارجی بود که دیگر احتمال بقای امپراطوری را بیش از پیش کاهش میداد و آن، ازدیاد جمعیت و در نتیجه، مهاجرت و حرکت اقوامی بود که تا آن زمان ورای رودخانهی رَین و دانوب در سرزمینهای غیر حاصلخیزی که تقریباً برای رومیان، ناشناخته بود زندگی میکردند و رومیان، آنها را وحشی و بَرْبَرْ مینامیدند. این اقوام که زندگانی طایفهای داشتند و خانواده، سلول اصلی جامعهی آنها را تشکیل میداده است، از لحاظ تاریخی، در دستهها و گروههای بزرگتری شناخته شدهاند از قبیل: فرانک (Francs)، واندال (Vandates)، گوت (Goths)، بورگوند (Burgondes)، ساکسن (Saxons)، آلمان (Alemans)، ویزیگوت (Wisigoths)، و غیره…
در آن عصر، تعداد کمی از مبلغین مسیحی که به آن سرزمینها رفته بودند، و هنور موفق نشده بودند واقعاً بر اعتقادات محلی آنها فائق آیند. از طرف دیگر، با اینکه رومیان از سال ۲۸۰ میلادی حرکت و مهاجرت این اقوام را ممنوع کرده و مانع از آن میشدند، ولی عملاً در اواخر قرن چهارم، اینان، قسمت عمدهی غرب امپراطوری روم را در اختیار داشتند. با توجه به پیشرفت فوق العادهی این قبایل بَرْبَرْ، گروهی از رومیان، مسیحیت را عامل ضعف و انحطاط روم میدانستند و تصور میکردند که احتمالاً با احیای اعتقادات سنتی بتوانند غرور ملی را دوباره در میان اقوام رومی بیدار کنند و سپری در مقابل خارجیان به وجود آورند و مانع از اضمحلال بیشتر شوند. همچنین از طرف دیگر، باید یادآور شد که در میان خود مسیحیان نیز اختلاف، اندک نبود؛ زیرا چه بسا رومیان بعد از رسمیت یافتن مسیحیت قادر نمیشدند با این دین که به هر طریق از نوع سنت شرقی بود، انطباق حاصل کنند؛ و با وفاداری به مراسم و افکار قبلی خود، نوعی وضع التقاطی پیدا میکردند و به جای اینکه عادات غیر مسیحی خود را ترک کنند، عملاً آنها را به دورن کلیساها کشانده بودند و همین همیشه خود عامل مسلم اختلاف و موجب کشمکش دائمی بود. با توجه به اوضاع و احوال حاکم بر امپراطوری روم و دقت در آثار اگوستینوس، خاصّه با نظر داشتن ترتیب تاریخی آنها، کاملاً معلوم است که کوشش اگوستینوس، استحکام بخشیدن به موضع نظری مسیحیان و حفظ وحدت کلام در میان آنها بوده و به نحوی میخواسته با دفاع از افکار رسمی کلیسا، یعنی مجمع مقدس مسیحیان، مانع از هم پاشیدگی اصول اعتقادی مسیحیان شود. یعنی اگر امپراطوری از بنیان ویران و در شرف فرو ریختن بود، کلیسای مسیحی میبایست به همین علت، بنیان محکم و اصول اعتقادی واحد و مشخص پیدا میکرد و حساب خود را از امپراطوری جدا میساخت؛ زیرا همان طوری که اگوستینوس در اثر معروف خود شهر خدا تحلیل میکند، مسیحیت در حفظ جامعهی خاکی که عملاً گرایش بسوی مدینهی ضالّه دارد نمیکوشد، بلکه منظور، برپایی و حفظ مدینهی فاضله خدایی است؛ که در آن صحبت از ملکوت آسمان است و بقا و سعادت اخروی نفس، تضمین میشود. اگوستینوس نه فقط با هر نوع فلسفه و اعتقادی که احتمالاً به شِرْکْ منجر میشود، مخالف است، بلکه در نزد مسیحیان هم برعلیه هر نوع فرقهبندی و گروههایی که مسیحیت را به سبک خود تفسیر میکنند، شدیداً به مخالفت میپردازد. آیا اطلاع از این جبنهی کار اگوستینوس، برای توجیه شهرت خاص او کافی است؟ جواب سؤال ما البته منفی است چه در واقع مدافعان سلف او نیز همین مهم را به عهده داشتهاند. با این حال باید دانست که موقعیت اگوستینوس و شخصیت او با وضع اصلافش، بسیار متفاوت است. آنها از اعتقاد و ایمانی صحبت میکردند که نه فقط رسمیت نداشت بلکه دائماً نیز سرکوب میشد و شخص مسیحی به هر بهانهای که بود در مظانّ تهمت قرار میگرفت و مورد شتم و شکنجهی مقامات رسمی غیرمسیحی واقع میشد، در صورتی که اگوستینوس در زمان خود، مدافع و مروج دینی است که رسمیت دارد و اصول اعتقادی آن تا حدودی مشخص شده است. حتی ترتولیانوس که از اسلاف نزدیک اگوستینوس و از مدافعان مسیحی طراز اول لاتینی نویس به حساب میآید، نمیتواند به تمامه، مورد قبلو کلیسای رسمیباشد، چه او، گرایش به یکی از همین فرقهها یعنی پیروان مونتانوس(۴) داشته است که اصلاً مورد قبول کلیسا نیست و جنبهی الحادی دارد. اگوستینوس نه فقط با دین مانوی که در جوانی بدان گرویده و به جنبهی ظاهری شرّ، قائل بوده است درمیافتد، بلکه با تما فرقههایی که به نحوی از انحاء براساس تعلیمات آنها یکپارچگی و وحدت مسیحیت در معرض خطر احتمالی قرار میگرفت به مبارزه میپردازد و کلاً اکثر آثار او، جنبهی بحثی و مجادلهای دارد و گویی، او یک تنه با تمام موضعهای احتمالی که استحکام کلیسای مسیحیان را متزلزل میکند به مخالفت برخاسته است، مثلاً برعلیه پیروان سرسخت پلاژ(۵) و آریوس(۶) و پیروان دونات(۷) بحث و استدلال کرده و افکار آنها را نادرست تشخیص داده است. بدون اینکه در اینجا بخواهیم حقانیت و یا عدم حقانیت کلامی و فلسفی این فرقهها را زیر سؤال ببریم و یا الزاماً ادعای مسیحیت رسمی را نسبت به اعتقاد آنها درست بدانیم، در هر صورت، قدرت کلام و قلم اگوستینوس را در این مهم، نمیتوانیم نادیده بگیریم و همین نیز سرمشق و الگویی برای تمام متکلمان مسیحی بوده است که او را قدیس آفریقایی مینامیدند ولی در قرون بعدی، در اوضاع و احوال مشابه، وقتی که سنت رسمی اعتقادی خود را در مظانّ خطر میدیدند با اقتدا بدو به دفاع از آن میپرداختند، ولی شاید هیچکدام در واقع نه حرارت و شوق اگوستینوس را داشتهاند و نه سوز و شیدایی و نه عمق و صداقت او را. از این حیث، در نوشتههای او، آنچه جزمی و شاید هم گاهی جنبهی خشن و قشری دارد، هیچگاه زننده به نظر نمیرسد؛ خاصّه که تجربهی او صرفاً شخصی است و گویی اگر از این تجربه ضرری حاصل آید، باید اول متوجه شخص وی گردد؛ بدین سبب خوانندهی آثار او، بدون اینکه همیشه منطقاً و عقلاً با او موافق باشد، از لحاظ عاطفی، نوعی همدلی و نزدیکی با او احساس میکند و البته، این حالت در نزد خوانندهی کتاب معروف اعترافات او، با توجه به جنبهی ادبی مسلم آن نیز بیشتر بروز میکند. از این جهت، او که برای دفاع از اعتقادات کلیسای رسمی، خود را در صف اول قرار داده است و هیچ نوع سازشی با افکار غیر در نزد او دیده نمیشود، گاهی عملاً مورد تقلید کسانی واقع شده است که برعلیه این کلیسا به نحو پنهانی و یا آشکارا به مبارزه برخاستهاند. از این لحاظ میتوان از قاتشالک (Gottschalk) در قرن نهم و لوتر (Luther) در قرن شانزدهم و پیروان ژانسنیوس (Janeenius) در قرن هفدهم نام برد که با هدفی کاملاً مغایر با هدف او، همگی صریحاً به او اقتدا کردهاند.