تاریخچه رویارویی دین و روانشناسی
تولّد روانشناسی دین به ابتدای قرن حاضر بازمیگردد. این گستره در آغاز قرن حاضر توجّه بسیاری از محققین روانشناسی را به خود جلب کرد. در ایالات متحده آمریکا مطالعه دین به عنوان شاخه مهمّی از روانشناسی عمومی مورد توجه قرار گرفت. به عنوان مثال استانلی اهال روشهای علمی را برای مطالعه دین بکار میبست. از آن مهمتر، سخنرانیهای ویلیام جیمز که در سال ۱۹۰۲ با عنوان «گونههای تجربه دینی» چاپ شد به عنوان یک مطالعه روانشناختی کلاسیک در زمینه دین شناخته شد (کالینز، ۱۹۹۶).
محوری بودن روانشناسی دین در روانشناسی تا جنگ جهانی اوّل ادامه یافت، امّا پس از آن مورد بیمهری روانشناسان قرار گرفت. سِرِّ این بیمهری را در زمینههای متعددی میتوان ردیابی کرد: اوّل اینکه نهادهای دینی همچون کلیسا در ابتدا نسبت به بررسی علمی دین بازخورد مثبتی نشان ندادند. این پدیده در ابتدای نضج و فرایند تحوّل روانشناسی دین در اکثر جوامع (مثل استرالیا: کانور، ۱۹۹۱؛ اروپایی شمالی: براون[۱۰]، ۱۹۸۵؛ ایتالیا: آلتی،[۱۱] ۱۹۹۲ قابل ردّیابی است. مقاومتی که پس از گسترش اجتنابناپذیر روانشناسی دین و درک مراجع مذهبی از ضرورت استفاده و هضم روانشناسی دین در اهداف نهادهای دینی، به یک بازخورد مثبت تبدیل شد و نهادهای دینی کشورهای پیشرفته که در ابتدا تصور میکردند روانشناسی دین به گسترش دینداری لطمه میزند، سعی کردند از آن به عنوان ابزاری در جهت تعمیق و گسترش دین حمایت کنند.
از طرف دیگر پس از ظهور رویآورد رفتارینگری در روانشناسی و غلبه آن بر تمام گسترههای آن، مطالعه هشیاری و فرایندهای ذهنی تقریبا تعطیل شد، و بر همین مبنا روانشناسی دین نیز مورد بیمهری قرارگرفت (براون، ۱۹۸۵؛ ص ۲). علاوه بر این عوامل، پیشگامان سه رویآورد بزرگ روانشناسی یعنی رفتارنگری، روانتحلیلی، و انساننگری بازخوردهایی منفی نسبت به دین داشتند. واتسون[۱۲] دین را یک اسطوره، فروید[۱۳] آن را «نِوْرز»، و مَزْلو[۱۴] آن را به عنوان یک نکته منفی در تاریخ بشر درنظرگرفتهاند (واتسون، ۱۹۸۷)، در عین حالی که مزلو و خصوصا فروید بررسیهای نظامداری برای تأیید دیدگاههای خود در روانشناسی دین انجام دادند. فروید با این وجود که دین را یک «وهم»، یک نورز جهانی، و یک مخدّر میدانست و امیدوار بود که بشر روزی بر آن غلبه یابد، به مطالعه رفتار دینی علاقهمند بود و چندین مقاله و سه کتاب عمده در زمینه روانشناسی دین نوشته است. در این میان با اینکه متفکران برجستهای چون آدلر[۱۵] و یونگ[۱۶] نیز در زمینه روانشناسی دین به مطالعه پرداختند و باز خورد نسبتا مثبتی به ارزش روانشناختی باورهای دینی و الهی نشان دادند، امّا روانشناسی دین نتوانست جذّابیت سابق را در میان محققین روانشناس برای خود حفظ کند و به صورت حاشیهای به حیات خود ادامه داد.
از طرف دیگر تفسیرهای ناروای کلیسا درخصوص بیماران روانی در گذشته، خصومت دیرینهای را در روانشناسان و روانپزشکان درخصوص دین بوجود آورد. درگذشته بیماریهای روانی به عنوان مشکلات اخلاقی و دینی درنظرگرفته میشدند (نیلمن،[۱۷]) ۱۹۹۶؛ به نقل از کرول،[۱۸] ۱۹۸۴)، و این باور رواج داشت که بیماریهای روانی ناشی از رسوخ شیطان یا روح پلید در وجود بیمار است و برای درمان باید چنین افرادی را تحت شکنجه و آزار قرار داد. فلیپ پینِل[۱۹] به عنوان اولین فردی که بیماران روانی را در پاریس از غل و زنجیر نجات داد، با این باور کلیسا به مقابله پرداخت و سعی کرد تا تفسیرهای دینی را از بیمارستانهای روانی بزداید. این مسئله دیرینه نیز در تشدید باز خورد منفی حجم عمدهای از متخصصین امور بالینی نسبت به دین نقش داشته است و در نتیجه به رشد روانشناسی دین لطمه زدهاست. لذا اغلب روانشناسان برجسته ارزشی برای بررسی نظامدار روانشناختی دین قائل نشدهاند و مفهومسازیهای متعددی نیز بر ضدّ دین ارائه کردهاند.
متألهان مسیحی پس از رویارویی با حملات شدیدی که پرچمداران بزرگ روانشناسی نسبت به دین ابراز داشتهاند همواره سعی کردهاند به دفاع برخیزند به گونهای که چالشهای شدیدی نیز بین این دو گروه درگرفت. پایههای این اختلاف نظر تا حدّی به مفروضات طبیعتنگر و انسانینگری بازمیگردد که زیربنای کار اغلب روانشناسان است (برگین،[۲۰] ۱۹۸۳؛ به نقل از واتسون، ۱۹۸۷). برای مثال آلبی[۲۱] (۱۹۸۴، به نقل از واتسون، ۱۹۸۷) معتقد است که اغلب ادیان ماهیتی تبعیضآمیز و پدر سالارانه دارند و دشمن پیشرفت بشر هستند (ص ۸۳). آلبرت الیس[۲۲] (۱۹۸۰،به نقل از واتسون) بنیانگذار درمان عقلانی ـ هیجانی ـ رفتاری[۲۳] در روانشناسی معتقداست که دینداری از بسیاری از جنبهها با تفکر غیرمنطقی و اختلالات هیجانی برابر است و بر همین اساس هر نوع مداخله درمانی برای مشکلات هیجانی بایستی کاملاً غیردینی باشد (ص ۶۳۷). متألهان نیز در مقابل، مفروضات انسانینگر روانشناسان را خطرناک دانستند. برای مثال لَهِیْ[۲۴] (۱۹۸۰، به نقل از واتسون، ۱۹۸۴) اظهار میدارد که فلسفه انسانینگر و لیبرال امروز جامعه غرب خودخواهی و خودمحوری را ترویج داده است (صص ۷۰ـ۷۱). براون بک([۲۵] (۱۹۸۲، به نقل از واتسون، ۱۹۸۴) اظهار میدارد که خود دوستاری واقعیتی است که از ترویج افکار اگزیستانسیالیستی و انسانینگر غیردینی ناشی شده است. روانشناسان معتقد به دین نیز بر برخی از پیامدهای منفی مفروضات انسانینگر تأکید کردهاند (برگین، ۱۹۸۰؛ ویتز، [۲۶] ۱۹۷۷). در این میان گروهی از روانشناسان نیز (همچون واتسون و همکارانش، ۱۹۸۴، ۱۹۸۹، ۱۹۸۷، ۱۹۹۳، ۱۹۹۴، ۱۹۹۵) سعی کردند ادعاهای این دو گروه متخالف را با روش تجربی نقد کنند.
نضج این مجادلات سبب شد تا هر سه گروه یاد شده برای تحقق دل مشغولیها و تأیید دیدگاههای خود به صورت روشمند و تجربی ناگزیر از رویآوردن به گستره روانشناسی دین شوند. در واقع برخی از متکلمین و روحانیون نیز برای مقابله با حملات این گروه از روانشناسان و با توجه به تسلّط روح پوزیتویسم و علمگرایی در غرب چارهای جز اینکه با استناد و استفاده از خود روانشناسی علمی به جنگ مفهومسازیهای ضد دینی بروند نداشتند. همین امر سبب شد که این گستره مجددا مورد توجه قرار بگیرد و متفکرین و محققین با انگیزهها، مفروضات و تباریهای متفاوت به رشد و بالندگی آن علاقهمند شده و کمک کنند.
این عوامل بصورت مستقیم و غیرمستقیم به همراه کمرنگ شدن تفکر رفتارینگری ناب و توجه روزافزون به فرآیندهای ذهنی و هشیاری، و گسترش روانشناسی شناختی دست به دست هم دادند و روانشناسی دین را مجددا از حاشیه وارد صحنه کردند و گسترهای قابل احترام و معقول از آن ساختند. آنچه در فرایند تحوّل روانشناسی دین باید مورد توجه قرارگیرد، هدف و زیربنای فلسفی این گستره است. روانشناسی دین به عنوان ابزاری علمی برای دینپژوهی در چارچوب تسلّط اصول روشنگری و جهتیابیهای پوزیتیویسم، عقلینگری، عینینگری، و تجربهنگری متولّد شده و تحول یافته است. در این چارچوب پژوهشگران در جهت استقرار و پیشرفت یک روانشناسی دین عینی، با فرض یک عقلنگری بدون سوگیری و تجربهنگری تهی از ارزشها بهره گرفتهاند. امّا بایستی درنظر داشت که امروزه پوزیتیویسم و عقلینگری که فرزندان خلف دوران مدرنیسم هستند با انتقاداتی مواجه شدهاند. حجم فزاینده این انتقادات که بر شکلگیری دوران فرامدرنیسم دلالت میکند، نشان دادهاند که تمام اشکال عقلینگری با سوگیری همراه هستند و هر تجربهنگریی مسبوق بر یک تئوری است. در این وضعیت بر مبنای مفهومسازیهای ماهونی [۲۷] (۱۹۸۸) و نیمیر [۲۸] (۱۹۸۸؛ به نقل از نیمیر، ۱۹۹۳) جهتگیری ساختارنگری [۲۹] که محصول انتقادات به مدرنیسم و عصر روشنگری است روز به روز جایگاه خود را گستردهتر میسازد و در روانشناسی نیز از اهمیت ویژهای برخوردار گشته است.
ساختارنگری یک فراتئوری [۳۰] است که بر بناشدن فعّال و غیرواکنشی دانش از تجربه و اعمال انسان تأکید میکند. در ساختارنگری دانش محصول چارچوبهای تفسیری نوین است. این مفهوم سازی از عینینگری که دانش را بازنمایی مستقیم جهان خارج و کشف واقعیتهای موجود میداند متمایز است (ص ۲۲۳). اگر چه ریشه ساختارنگری به فلاسفهای چون کانت بازمیگردد، ظهور کامل آن تا سقوط تجربهنگری، عقلینگری کلاسیک، و ضرورتگرایی [۳۱] خطی در فلسفه علم قرن بیستم به تأخیرافتاد (ص ۲۲۲). حال در چنین فضایی که هدف و زیربنای اولیه روانشناسی دین زیرسؤال رفته است، پیشگامانی چون واتسون (۱۹۹۳) به منظور بقاء و همگامسازی روانشناسی دین با دگرگونیهای فرامدرنیسم، مفهومسازی روانشناسی دین در چارچوب زمینه ایدئولوژیک [۳۲] را مورد تأکید قرار دادهاند. واتسون معتقد است که روانشناسی دین دوران مدرنیسم، خود را یک علم عینی که به مطالعه بدون سوگیری دین میپردازد توصیف میکند. امّا از منظری فرامدرنیستی تمام دیدگاههای روانشناختی، همچون ادیان سنتی تا حدودی از چارچوب یک زمینه ایدئولوژیک عمل میکنند. هر مفروضه و دیدگاهی چه در دین و چه در علم در تکاپوی دستیابی به شواهدی برای تأیید و دفاع از خود است. از طرفی دیگر هر دیدگاهی بر اساس مفروضات ایدئولوژیک خود به نقد و تبیین دیدگاههای دیگر میپردازد. بنابراین براساس مفهوم سازیهای فرامدرنیستی هر دیدگاهی دارای سوگیری است و درنتیجه با «حجتآوری» [۳۳] و «قوممداری» [۳۴] درآمیخته است.
واژه حجّتآوری از الهیات مسیحی به معنای اثبات و دفاع از عقاید مسیحیت ریشه گرفتهاست. منظور واتسون از کاربرد این مفهوم این است که هر دیدگاهی بر مبنای مفروضات ایدئولوژیک و غیرتجربی خود در تکاپوی رشد و دفاع از خود است. قوممداری نیز بر این بازخورد ناهشیار که باور، دانش، فرهنگ و … من بر دیگر باورها و دانشها برتری دارد، دلالت میکند. به عبارت دقیقتر هر فرد و یا گروهی بر این تصور است که چون باور و دانش وی بهترین است پیرو آن است. بر این مبنا واتسون اظهار میدارد که هر دین و یا به عبارتی دقیقتر هر دیدگاهی لاجرم ماهیتی قوم مدارانه (نه به معنایی منفی) دارد و در صدد حجّتآوری برای اثبات خود است.
حجتآوریی که الزاما با علل اعتقادات که معمولاً در هالهای از ناهشیاری قراردارند، همخوان نیست. اما این ناهمخوانی در صدق و کذب تئوریک و تجربی اعتقادات بیتأثیر است. بنابراین یک روانشناسی دین پیشرفته و متناسب با عصر فرامدرنیسم با پذیرش واقعیت «حجّتآوری» و «قوممداری» ادیان باید در راه یک تجربهنگری دیالکتیک [۳۵] حرکت کند. در تجربهنگری دیالکتیک پژوهشهای علمی دیالوگ بین دیدگاههای مختلف را بررسی و نقد میکنند، منتها در اینجا عینیّت متوازن جایگزین تصوّر عینیّت بدون سوگیری میشود. به عبارتی دیگر در اینجا هر نقد و پژوهش تجربی با هشیاری نسبت به زمینه ایدئولوژیک خود و دیگر دیدگاهها طراحی و به اجرا درمیآید.
خطّ پژوهشی واتسون و همکارانش در دو دهه گذشته نمود عینی چنین رویآوردی است و تعارضات و مجادلات بین برخی مفهومهای دینی و یافتههای تحقیقات روانشناسی ـ همچون ارتباط احساس گناه و اختلالات هیجانی (واتسون و همکارانش ۱۹۸۸)، موانع دینداری در فرایند خودشکوفایی (واتسون و همکاران ۱۹۹۵)، ارتباط باورهای غیرعقلانی و دینداری (واتسون و همکاران ۱۹۸۹ و ۱۹۹۰)، و اجتناب از رویارویهای وجودی و دینداری (واتسون و همکاران، ۱۹۸۸) را بطور تجربی و عینی نقد کردهاست. شایان ذکر است که به موازات رشد و گسترش روانشناسی دین تلاشهایی برای استقرار یک روانشناسی دینی [۳۶] نیز ظاهر شد که بایستی بر تمایز و در عین حال ارتباط این دو گستره تأکید کرد. منظور از روانشناسی دینی شکار و به کارگیری مفاهیم دینی در روانشناسی است که با بررسی دین ازمنظر روانشناختی (روانشناسی دین) متفاوت است.
مفاهیمی که زیر چتر روانشناسی دینی قرارمیگیرند خطّ دیگری از رویارویی دین و روانشناسی را تشکیل میدهند. بسیاری از روانشناسان، بخصوص روانشناسان نیروی سوّم، از مفاهیم دینی برای طرح اندیشههای خود استفاده کردهاند. برای مثال، راجرز (۱۹۶۱) اگرچه که هیچگاه اصطلاح روانشناسی دینی را بکار نبرده است، امّا بدون شک مفاهیم بودیسم به طرز آشکاری در تئوری شخص محوری [۳۷] وی قابل ردیابی است، و حتی میتوان در یک بررسی تطبیقی مشابهتهای بسیاری را بین مفاهیم طرح شده راجرز و اندیشههای بودا پیدا کرد، با این تفاوت که مفاهیم راجرزی رنگ و بوی تئوریک و نظامدار دارد.
با درنظرگرفتن تمایز علم و دین، به نظر میرسد که بکارگیری کارای معارف دینی در روانشناسی با هدف دستیابی به یک نظام جامع و کامل در روانشناسی که مبنای دینی داشته باشد امکانناپذیر، امّا شکار این معارف برای ارائه مفهومسازی در زمینه مشاوره، روان درمانی، و تسهیل تحوّل ابعاد خاصی از شخصیت امکانپذیر است.
امروزه استفاده از مفاهیم دینی در فرایند مشاوره و رواندرمانی توجه روانشناسان بسیاری را به خود جلب کرده است، و مطالعات بسیاری نیز در این زمینه صورت گرفته است (همچون برگین، ۱۹۹۶). در این راستا یافتههای روانشناسی دین میتواند در جهت تصریح و تدقیق استفاده از مفاهیم دینی در فرایند مشاوره و روان درمانی مورد استفاده قرارگیرد و این یکی از عمدهترین اضلاع ارتباطی روانشناسی دین و روانشناسی دینی است.
در چارچوب حرکت برای ارائه مفهومسازیهای روانشناختی از اندیشههای دینی، گروهی از روانشناسان مسیحی سعیکردهاند که با تلفیق و سازش یافتههای روانشناسی و دین، یک روانشناسی جامع براساس مفاهیم مسیحیت بناکنند، و حتی برخی از محققین این گروه معتقد شدند که در حیطه مشاوره، رواندرمانی، و شخصیت این تنها انجیل است که کفایت میکند. و بر همین اساس نیز مفهوم «مشاوره انجیلی» [۳۸] بوجود آمد. کتاب آدامز [۳۹] (۱۹۷۰) با عنوان «صلاحیت برای مشاوره» [۴۰] نمونهای از اولین کارها در این زمینه است. امّا تلاش برخی محققین مسیحی برای صورتبندی یک روانشناسی جامع براساس متون دینی ـ که از تعهّد شدید به دین ناشی میگشت ـ به زادهشدن طفل میمونی منجر نشد و با انتقادات بسیاری نیز مواجه گشت.
این ناکامی در دو محور قابل تبیین است: از آنجایی که پیشگامان این جریان سودای تأسیس یک روانشناسی دینی جامع و کامل که برای تبیین هر پدیده روانشناختی حرفی برای گفتن داشته باشد در سر داشتند، به جای استفاده از مفاهیم دینی در زمینههای قابل کاربرد روانشناسی، حتی طبیعیات قدما را که غالبا برگرفته از آثار یونانیان بوده است به عنوان یک روانشناسی امروزی به میدان آوردند. بدیهی است که چنین مفهومسازیهایی تاب مقاومت در برابر یافتههای علمی امروز را ندارند و در نتیجه گروه عظیمی از متخصصین و اهل فنّ نسبت به این تلاشها بدبین شدند و روی کلّ آن خط بطلان کشیدند.
از طرف دیگر فقدان تخصص پیشگامان این جریان در پژوهش و استفاده از روانشناسی نیز در عقیمماندن این تلاشها بیاثر نبود. این دو پدیده باعث شد که از تلاش برای گرهزدن معارف دینی و روانشناسی محصول قابل توجهای داده نشود و بازداریهای حرفهای ـ اجتماعی منتج از این عوامل سبب شود که متخصصین و افراد واجد صلاحیت هم از بکارگیری متون دینی در گسترهایی از روانشناسی که با آنها برازنده هستند سرباز زنند.
امّا پس از مدتی، نگاه عالمانه برخی روانشناسان جایگزین تلاشهای افراطی و عاری از تخصص برخی از محققین مسیحی برای خلق یک روانشناسی مسیحی کامل و جامع شد، و بهرهگیری از مفاهیم دینی با تکیه بر یافتههای روانشناسی درخصوص بعضی از زمینههای مشاوره و رواندرمانی آغاز گشت. چنین رویآوردی در کارهای برگین (۱۹۹۰)، واتسون (۱۹۹۴)، ورتینگتون (۱۹۹۶)، جونز [۴۱] (۱۹۹۴)، و… قابل مشاهده است. بنابراین ضمن اینکه براساس متون دینی نمیتوان یک روانشناسی جامع و کامل درست کرد، امّا بهرهگیری از اندیشههای دینی در جهت غنای زمینههای خاصی از روانشناسی ـ به عنوان مصداق امروزی روانشناسی دینی ـ را نیز نباید از یاد برد.