نویسنده در این مقاله این پرسش اساسی را مطرح میکند که آیا در اوایل قرن بیستم هنوز میتوان ازالاهیات مسیحی سخن گفت؟ این پرسش درنظر اوّل پرسشی عجیب به نظر میرسد، ولی او درصدد است تا به مَدد طرح زمینههای پیدایش این پرسش، وضعیت کنونی الاهیات مسیحی را به تصویر کشد. تاریخگروی، فمینیسم وعرفیگروی سه جریان عمده فلسفی هستند که هریک به گونهای در الاهیات مسیحی تأثیرگذار بودهاند. از دیدگاه او، تأثیر هریک از این سه جریان بر الاهیات مسیحی به اندازهای بوده است که با الاهیات مسیحی پیش از خود تفاوتهایی اساسی پیدا کرده است. او با ارائه گزارشی از تأثیر این جریانها بر الاهیات مسیحی و بحثهای گستردهای که برانگیخته است، تلاش کرده است تا این واقعیت را روشن سازد که پرسش اساسی او در این مقاله، نهتنها پرسشی زنده و جدّی، بلکه نیازمندِ تأمل جدّی است.
آیا در سالهای پایانی قرن بیستم، هنوز هم یک هویت مسیحی قابل دفاعی، سوای آنچه میشناسیم، وجود دارد؟ اکثریت کلیساها، در مقام پاسخ مثبت به این پرسش، به حجیت کتاب مقدس و اعتقادنامهها و اعترافنامههایِ تاریخی خود توسل میجویند؛ و از آنجا که کلیسا هستند، خود را در تفسیر آنچه از مسیحیت اوّلیه درمتون و سنت به ارث بردهاند، مرجعی معتبر و حتی برخوردار از هدایتی فراطبیعی معرفی میکنند. آنها سیاستهای کلی خویش را بر این فرض استوار میسازند که به رغم وجود تفاوت در آموزه، عبادت و اخلاق؛ همگی در هویت مشترکی شریکاند که میتواند در الاهیات و ساختاری عام تبلور یابد. این سخن بدین معنا نیست که تلقی آنان از آموزهها، به کلی، غیرپویاست بلکه آنها به هر حال، در مقام نظر، امکان تحوّل در الاهیات را میپذیرند اما نظراتی که نسبت به این تحولات دارند نه طرد یکباره آموزههای سنتی را مجاز میشمارند و نه درهم نوائی با شرایط تاریخی بیش از تعدیلی جزئی در آموزهها را روا میدارند. البته این کلیساها هیچگاه رسما نمیپذیرند که در درون طیف صنفی آنان ـ که میتوان سوای نام مسیحیت رسمی، اسم مسیحیت وجودی بر آن گذاشت ـ تفسیر دوباره برخی از عقاید سنتی مانند کیفر ابدی، تا آنجا پیش رود که دیگر فرقی با انکار عقاید عمومِ مسیحیان اولیه نداشته باشد. از دیدگاه کلیساهای رسمی، هویت مسیحی که به طرزی فراطبیعی آشکار گشته و حفظ شده بود، با آنکه جلوههای گوناگونی داشته است، تغییر نیافته است. حجیت قطعی کتابمقدس و سنت، هر قدر هم تفاسیر گوناگونی از آنها شود، همچنان پابرجاست؛ یعنی اگرچه مباحث زیادی وجود دارند که در کتابمقدس و سنت جواب خاصّی ندارند ولی هیچ چیز فارغ از آنها نمیتواند فیصله یابد. نقطه قوت این موضع بیانگر اشتیاقِ افراد یا گروههای نوگرای مسیحی به ادعای پیوستگی دینی و الاهیاتی با گذشته است: در قرن شانزدهم پروتستانها ادعا داشتند که خود، و نه کاتولیکهای رومی، به سنتهای کلیسای اولیه وفادارند، در حالی که در قرن نوزدهم آنچه که در تغییر مذهب جان هنری نیومن (John Henry Newman) از آیین انگلیکن به آیین کاتولیک رومی تعیین کننده بود، باور به همانندی بیشتر آیین کاتولیک رومی با کلیسای آبائی بود.
دهه ۱۹۹۰ مخالفان انگلیکن اعطای منصب کشیشی به بانوان به این طرح حمله کردند و آن را تا آنجا انحراف از کتاب مقدس و سنت دانستند که تضمین هویت آینده مسیحیت را ناممکن میسازد.
در این مثالها، شاهد نوعی اشتیاق برای به رسمیت بخشیدن هویت مسیحی در جزئیترین امور ممکن هستیم. مسیحیت ناگزیر از آن بود که به صورت نهادی ملموس و خاصّ، یعنی کلیسا، تحقق مییافت؛ همان نهادی که، با سلسله لاینقطعی از رسولان و اسقفان تا زمان حیات عیسی، وسیله نجات ازداوریالهیرا، که تنها خدا دراختیار آدمیان نهاده، ارائه میکند. به همین دلیل، تلاش مسیحیت در تحمیل جهانبینی، نظام اخلاقی و آیین عبادی مسیحی بر فرهنگهای دور و بر خویش موجّه است. مشکل دفاع از این هویت بنیادین، که تمام شاخههای عمده مسیحیت در آن سهیم هستند، مشکل جدیدی نیست. دانشمند امریکایی، هانس فرای (Hans frei) در کتابِ The Eclipse Biblical Narrative (اُفول سبک داستانی کتاب مقدس) آن راه حلّ سنتی را، در برابر شرائط قرن هجدهم، با عبارات زیر توصیف کرده است:
- در مقابل گوشه و کنایههای خداگرایان طبیعی، که با شناخت خدا از راههای طبیعی و غیرقطعی نیز میتوان به نجات دست یافت، تنها یک راه به ظاهر مطمئن برای دفاع از ضرورت الاهیاتی وحی تاریخی وجود داشت. این راه تصدیق اساسی واقعه تاریخی خاصّی بود که عبارت از گناه ذاتی و موروثیای است که به طور طبیعی نمیتوان آن را زدود؛ یعنی لغزش اخلاقی، فراطبیعی و عقلانی بسیار مهلکی، که تنها وقوع حادثه نجاتبخشی که هم سنگ لغزش واقعی است، میتوانست آن را از میان بردارد (یعنی عمل نجاتبخش مسیح).(۱)
اگر با این مبنا در اندیشه هبوط بنگریم فهم سخن فرای درباره هبوط ممکن میگردد. او هبوط را داستان ساده و فراگیری مینامد که از آفرینش تا داوری نهایی را در بر میگیرد و عموما بر کتاب مقدس مبتنی است. ظاهرا استفاده فرای از کلمه «داستان» نادرست است، زیرا برای مدتها تصور میشد که به دلیل «وقوع» تاریخیِ هبوطِ آدمی و نیز به دلیل تولد، مرگ، رستاخیز و عروج عیسی که پس از آن رخ دادهاند، طرح الاهیاتی یاد شده در زمانی تاریخی جای داشته است. لذا این توصیف الاهیاتی از جهان و مقام انسانیت در آن، تا آنجا که به هفده قرن نخست مسیحیت برمیگردد خیلی فراتر از یک اسطوره (یا به بیان فرای داستان) بود؛ خدا یک بار و برای همیشه در فلسطینِ هیرودس(۲) به میان آمده بود و بدینسان صدقِ تبیین مسیحیان از گذشته و نیز از تجربه آینده آدمی را تضمین کرده بود.
با گسترش نیروهای سیاسی مغرب زمین به دنیای غیرمسیحی به تدریج اعتماد فراگیر فرهنگی به درستی الاهیات مسیحی رو به افول رفت. میتوان وضعیت اولیه این فرایند را در کلیسای جامع و باشکوه نورمانهای قرن سیزدهم در مونرئال سیسیل یافت. در آنجا، داستان فرای با وضوح خیرهکنندهای در موزائیکهایی که دیوارهای کلیسای جامع را پوشانده است به تصویر کشیده شده است. اما اگرچه ظاهرا دیوارهای مونرئال نشان میدهند که هویت مسیحی کاملاً در امان بوده است ولی نباید از یاد بُرد که حاکمان نورمونی شهر سیسیل در اوایل قرون وسطی مفتون همان جامعه عربیای شده بودند که آن را شکست داده بودند. آنها سیاست اجبار به مسیحی شدن را پیشه نساختند. این سخن بدین معنا نبود که آنها مشکلی با هویت مسیحی نداشتند، بلکه بدان معنا بود که آنها علاوه بر آنکه در مرز جنوبی غرب مسیحی در حال زندگی و جنگ به سر میبردند، مستقیما نیز با هویت اسلام مواجه بودند.
ما نمیتوانیم در اینجا درباره این مواجهه گفتوگو کنیم. همین مقدار کافی است که بگوییم از پایان قرون وسطی اعتبار الاهیات مسیحی همیشه تحت فشار عوامل بیرونی و نیز فرقههای رسمی درون مسیحیت بوده است. بعد از سال ۱۹۴۵، افول تفوّق عقلی جهانبینی مسیحی در غرب آشکارتر شد زیرا فروپاشی امپراتوریهای استعماری قدیم بافتِ مسیحیت را در تمام مراکز سنتی گسترش مبلّغان مسیحی تغییر داد. در عین حال، مردم اروپا خیلی زیاد با ادبیات دینی در آمیختند، روندی که احتمالاً تداوم دارد. در یک موقعیت فراتبلیغی، کلیساهای مختلف باید در این باره تصمیم میگرفتند که آیا امکان نجات فردی (با هر تعریفی که از نجات داشته باشیم) از طریق ادیانی غیر از مسیحیت را میپذیرند یا نه. اگر اندیشه تساوی در مسئله نجات را بپذیریم، مفهوم سنتی هویتِ مسیحی در میان کلیساهای اصلی مسیحیت از هم خواهد پاشید، و از همین روست که در بیانیه شورای دوّم واتیکان درباره «ارتباط کلیسا با ادیان غیرمسیحی»(۳) مشاهده میکنیم که بسیار با احتیاط میگویند که کلیسای کاتولیک هیچ چیزی را که د ر ادیان دیگر «حق و مقدس» بوده، ردّ نکرده است. با این همه نوسترا اَتِیتِه(۴) گفت کلیسای کاتولیک موظّف به معرفی و تبلیغ مسیح بود، کسی که خدا در او همه چیز را با خود آشتی داده بودو در او «انسانها کمال حیات دینی خویش را مییابند».(۵)
وجود این «کمالِ» جهانی مستلزم استفاده از یک نظام الاهیاتی شمولگرا بود که در صدد آشتی دادن ادیان دیگر با مسیحیت در یک اتحاد دینی فراگیری است که مرکزیت آن را تثلیث مسیحی خواهد داشت. بروک وِسکت (Brooke westcott)، الاهیدان انگلیکن، قبلاً این امکان را دراواخر قرن نوزدهم بررسی کرده بود و در این اواخر نیز ریموند پنیکر (Raimand Panikkar) تقریری کاتولیکی از همین رویکرد را عرضه کرده است. هیچگاه رسما مسأله تساوی میان ادیان مطرح نبوده است بلکه مسئله احترام آنها به یکدیگر در میان بوده است: مثلاً کلیسای رم در بیانیه پس از شورایی خود تحت عنوان «راهنماییهایی درباره روابط دینی با یهودیان»(۶) (۱۹۷۴) گفت که مبادا شهادت کاتولیکها درباره عیسی مسیح توهین به یهودیان باشد، آنها باید در حالی که بیشترین احترام را به آزادی دینی میگذارند مراقب حیات خود و گسترش ایمان مسیحی باشند.(۷) به صحتِ تلاش برای تغییر دین یهودیان به مسیحیت اعتراضی نشده بود.
از دیدگاه آیین پروتستان حتی بعد از شکلگیری شورای جهانی کلیساها در سال ۱۹۴۸، رأیی مانند نظر کاتولیکها که از مرجعیت و محوریت برخوردار باشد وجود نداشت ولی کلیساهای اصلی پروتستان نیز فراتر از واتیکان نرفتهاند. کلیساها نمیتوانستند به راحتی هویت مسیحیای را بپذیرند که اینک میبایست بر اساس چیزی مثل زبان یکسان، با هویتهای دیگر ادیان مشارکتی پیدا میکرد. الاهیدانان خاصّی در آیین پروتستان مانند کارل بارت (Karl Barth) در اواخر دهه ۱۹۳۰، هنوز هم از حقیقت مطلق مسیحیت در مقابل ادیان غیر مسیحی، بر این اساس که معرفت انسانی از خدا یکسره متکی به خود آشکارسازی خدا در وجود عیسی مسیح است، حمایت میکردند. اما بعد از جنگ جهانی دوم در حالی که روابط بین فرهنگی به سرعت تغییر میکرد گرایش روشنفکرانه در نگاه تاریخی به مکتوبات اصلی مسیحیت (یعنی فهمیدن آنها در بافت اوّلیهشان) دوباره، به قوّت، خود را آشکار کرد، گرایشی که به تدریج از اواخر قرن هفدهم به وجود آمده بود. قابل توجه است که در این زمان محققان کاتولیک، تحت تأثیر هیوبرت جدین (Hubert Jedin)، نظام الاهیاتی شورای ترنت را که به مدت چندین نسل تقریبا مانند متن مقدس کامل شمرده میشد، مشمول رویکرد تاریخی گردانیدند. الاهیدانان پروتستانی مانند ویلفرد کنت ولاسمیت (Wilfred Cantwell Smith) و نینیان اسمارت (Ninian Smart)، که دیدگاه بسیار وسیعتری دارند، میگویند که نظامهای دینی وحی الاهی نیستند، بلکه محصول قدرت تخیل آدمی در وضعیت تاریخی خاصّیاند. بنابراین، کسی نباید پافشاری کند که فلان نظام تنها نظامِ صادق است. از چنین منظر تاریخیای بُنیان هویت مسیحی متکی بر مرجعیت مطلق کلیسا نیست که به نحو فراطبیعی قدرت تعیین اعتقادنامهها و تربیت مؤمنان را دارد. بهتر است الاهیاتهای مسیحی را مجموعههایی ممکن از نمادهایی بدانیم که با معنای هستی در ارتباطند و مرجعیت آنها متکی به قدرت اقناعی آنها در ساحتهای وجودی و عقلی است. در چنین شرائطی کلیساهایی را میبینیم که کم و بیش نشانههای معتبری از هویتهای گذشته مسیحیت را به یاد میآورد. هویت آینده مسیحیت هنوز مسئلهای قابل بحث است. یکی از عوامل مؤثر بر این وضعیت نسبیگرایی تاریخی است که ما هم اینک از آن بحث خواهیم کرد.
تاریخگرایی و نسبیگرایی تاریخی
با فرارسیدن قرن نوزدهم پیوندهای میان نوشتههای تاریخی و فلسفه سست شد. در این زمان تاریخدانان از الاهیدانان و فلاسفهای که قبلاً چارچوب اندیشهشان را به وجود میآوردند، به شکلی روزافزون جدا شدند. ویلهم دیلتای (Wilnem Dilthey) (۱۸۳۳ـ۱۹۱۱) میگفت: «فقط تاریخِ آدمی خواهد گفت که او چیست». مقصود وی آن بود که مسیحیت، و نیز ادیان دیگر، محصول تاریخ بشر است نه قدرتی فراطبیعی که از بیرون به تاریخ بشر وارد شده است. آنچه در گذشته رخ داده، آثاری («اسناد» مکتوب و غیر مکتوب) بر جای گذاشته است که تاریخدانان (به قول اِر.جی.کالینگوود -R. G. Collingwood) همانند کارآگاهانی خُبره روی آن کار میکنند و از طریق آن میتوانند برآوردی از حقیقت داشته باشند که گرچه محصول تخیّل خلاّق آنهاست، اما دقیق ونقادانه است. حتی ممکناست تاریخداناندرموارد بسیار خاصّی مانند، مثلاً، کشتار دهکده گلنکو(۸) بتواند از گزارشهای مستند مربوط به آنچه در واقع رخ داده است، پا فراتر نهند و حتی ممکن است بتواند از این وقایع عموماتی را به دست آوردند که شأن و منزلت قوانین حاکم بر تاریخ را داشته باشند.
تا اواخر قرن نوزدهم، گرایشی قویّ وجود داشت که گمان میکرد فرایندهای تاریخی باید بر طبق مفهومِ رشد یا گسترش و توسعه قابل تبیین باشند و نیز برای تحلیلِ فراگیرِ وقایع، باید مسیر کلی وقایع را نشان دهیم، که خود مستلزم شباهت علوم تاریخی با علوم فیزیکی است. با وجود این، هیچ ارتباط ضروری میان تاریخگراییِ قرن نوزدهم و نظریههای توسعه وجود نداشت: در واقع تاریخدانانِ حرفهای بیش از همه به بهبود روش تاریخی علاقه داشتند. کارل پوپر (Karl Popper) در کتابِ، فقر تاریخگرایی(۹) میگوید که تاریخگرایی مشتاق است تا با روشهای علمی یا روشهای عقلانی دیگر، روند تاریخ انسانی را پیشبینی کند، اما این دیدگاه در جنبهای از تاریخگرایی افراط کرد، به خصوص جنبه آرمانگرایی ماتریالیستی سنت مارکسیسم که خود از درون دیدگاه بسیار متفاوت هگلی برآمده بود و تاریخ بشری را همچون نمایشی زمانمند از روندی فراطبیعی میدانست. پوپر هم رأی هگلیها و هم رأی مارکسیستها را و در نتیجه «امکان تاریخ نظری را» یعنی امکان علوم اجتماعی و تاریخیای که با فیزیک نظری متناظر خواهد بود، ردّ کرد.(۱۰)
اما اغلب تاریخدانانِ حرفهای دلبستگی کمی به جامعهشناسی نظری دارند و بیشتر مایلند بدانند که چگونه میتوان از اسناد برای ارائه تصویری از وقایع خاص گذشته و بازآفرینی آنها استفاده کرد. در این مرحله، محافظهکاری سنتی در حوزه بررسی کتاب مقدس در رویکردش به متن عهد جدید به تدریج متأثر از روش تاریخی گشت. مثلاً تاریخدانان حرفهای حق خویش را، در برخی شرایط، در ردّ آنچه که منابع (یعنی اسناد) نشان میدادند مسلّم میگرفتند. از سوی دیگر، محققِ عهد جدید معمولاً متعهد به پیشفرضهایی الاهیاتی بود که بر همه آنچه که تاریخدان حرفهای تحقیق تاریخی میدانست اولویت داشت. قطع نظر از دوره کوتاهی در آغاز قرن بیستم (که در آن مثلاً ارنست ترولچ (Ernst Troeltsch – 1865-1923) به سال ۱۹۰۱ کتاب [The Absoluteness of Christianity and the History of Religions] را نگاشت تا در کاملبودن مسیحیت تردید افکند). مسیحیت بر حسب مفاهیم خودش توصیف و تحلیل شده بود، آنچنانکه گویی ادیان دیگر تاریخ، متون دینی و نگرشهای اخلاقیِ آنها در جهانی بیرون از مسیحیت و از نظر دینی غیرمرتبط با مسیحیت به وجود آمدند. یکی از نتایج این امر، تحریف تاریخ یهودیان در قبل و بعد از قرن اول میلادی بوده است تا با پیشفرضهای مسیحی سازگار افتد و نیز اعتماد به تقریری از یهودیت است که نسبت به آن دین، مسیحیت خود به خود برتر شمرده شده است.
گرایش سنتی دیگر، نگاه به اناجیل از دریچه رسائل حواریون است، به طوری که تفسیر مسائل مربوط به عیسی غالبا تحت تأثیر تفاسیر الاهیاتی نوشتههای پولس قرار داشت. اما اگر پیشفرضهای تاریخدانان حرفهای را بپذیریم، ناچاریم، همچنانکه پژوهشگر فنلاندیِ عهد جدید، هئیکی ریزنن (Heikki Raisanen)، میگوید، با این واقعیت مواجه شویم که:
- تکثرگرایی موجود در سنتهای دینی، پژوهشگرِ دارای دغدغه پرسشهای ناظربه حقیقت را به نوع خاصی از تحویلگرایی سوق میدهد و بر الگویی از مسیحیت که به وجود میآید تأثیر خواهد گذارد: اگر هیچ دلیلی نباشد جز اینکه پژوهشگر باید مدعیات غالبا مسلّم انگاشتهشده در منابع خود را با مدعیات منابع دیگر ارتباط دهد (مگر اینکه او صرفا به نقل مدعیات رقبا راضی باشد) وی ناچار خواهد بود تا آن مدعیات مسلّم و مطلق را به سطح نسبیتری تقلیل دهد. جدّی گرفتن منابع احتمالاً نمیتواند بدین معنا باشد که پژوهشگر باید برای هر چیزی همان اندازه اهمیت قائل شود که از خود منابع برمیآید. مثلاً با معیاری عینی غیر ممکن است که هم ادعاهایی را که نویسندگان عهد جدید درباره عیسی مطرح کردهاند و هم ادعاهای قرآن را درباره وحیی که [حضرت [محمد[ص] دریافت کرده است، بپذیریم.(۱۱)
در واقع، ترولچ نیز همین دیدگاه را در سال ۱۹۰۱ مطرح کرده بود. وی نوشت که:
- درتفکر تاریخی، باور بهمعجزات مسیحی ودرعینحال انکارمعجزات دیگرادیان غیرممکن است. به عبارت دیگر، هر چند ممکناست آدمی در حیطه قدرت اخلاقی حیات درونی خویش بارها اموری را فراطبیعی تشخیص دهد، اما به هیچ روشی نمیتوان مثلاً تنزه از شهوت را در مسیحیت فراطبیعی تفسیر کرد و در عین حال آن را در اندیشه افلاطون و اپیکتتوس از سنخ امور طبیعی دانست.(۱۲)
همچنین همین استدلال درباره تجربههای دینی به کار میرود: «میشود گفت تجربههای دینی بشر خنثی هستند؛ یعنی نمیتوان همان تأکیدی را که شخص تجربهکننده به تجربه خویش میدهد برای تجربهها قائل شد».(۱۳) میتوان مسیحیت را از بقیه تاریخ جدا ساخت و آنگاه آن را معیاری مطلق دانست، اما این نتیجه غیرقابل قبول است. معرفت روزافزونی در این عرصه به وجود آمده است که هم ادیان و هم نظامهای اخلاقی را تحت تأثیر قرار داده است. همانطور که دیلتای گفت: آگاهی تاریخی جدید، نسبیتِ هر نظریه دینی و متافیزیکی را آشکار کرد.
آنچه روشن شد این بود که تاریخدانان هر قدر هم اسنادشان غنی باشد، نمیتوانند صدق مطلق تفسیر خاصی از تاریخ را نشان دهند، بلکه چیزی جز تفسیر ذهنی خاص هر تاریخدان بر جای نمیماند، که دیگران ممکن است بپذیرند یا نپذیرند. نقد کلاسیک از «عینیتِ» مطلوب تاریخگرایی را میتوان در فردریک نیچه (۱۸۴۴ـ۱۹۰۰) یافت. وی عینیت را حالتی در تاریخدان میدانست که به او مجال میداد تا هر حادثهای را با تمام آثار و انگیزههایش چنان خالص ببیند که اصلاً هیچ تأثیری بر «ذهنیت خود او» نداشته باشد. (به قول او) این امر همانند حالت بیتفاوتیِ زیباشناختیای است که گمان میرود نقّاشان با آن حالت در مقابل یک منظره واکنش نشان میدهند. و اما اینکه تصویری که این اشیاء در ذهن نقاش مجسم میکند نسخهای صادق از طبیعت تجربی خود آن اشیاء باشد یک پندار است. نتیجه یک آفرینش هنری از نظر هنری میتواند یک نقاشی درستی باشد ولی از نظر تاریخی نمیتواند درست باشد… اگر بدین سبک به عینیت تاریخ نگاه کنیم بدین معناست که [اولاً] تمام امور را با تمام امور دیگر مرتبط بدانیم و [ثانیا] حوادث مجزّا را در یک مجموعه ساماندهی کنیم. این نکته همیشه با این پیشفرض قرین است که اگر از پیش، در طرح و نقشه حوادث یکپارچگی وجود نداشته، باید در آنها قرار داده شود. بدینترتیب، انسان تور خود را برگذشته میپراکند و آن را تحت نظم و نظامی درمیآورد،آنگاه تعبیر یابیانی بهانگیزه هنری میدهد، نه آن که انگیزه خود را بر حقیقت یا عدالت بپوشاند. عینیت و عدالت هیچ ربطی به یکدیگر ندارند.
و او از نمایشنامه نویس اُتریشی فرانتس گریلپارتسر (Franz Grillparzer) نقل کرد: آیا تاریخ جز طریقی است که روح آدمی به مدد آن وقایع غیرقابل درک را میفهمد؟(۱۴)
با وجود این، تب عینیت به راحتی از بین نرفت و از نظر کسی مانند هربرت باترفیلد (Herbert Butterfield)، که از تاریخدانان مسیحی برجسته در نیمه قرن بیستم بود، هنوز هم امکان داشت که خود را از پیشفرضهای اخلاقی، سیاسی و دینی خویش جدا کرده، گذشته را مستقلاً و فقط بر حسب خود آن تفسیر کنیم. به یک معنا، میتوان گفت که تاریخدان میتواند، به کمک قوه تخیّل، از وضعیت فرهنگی خود فراتر رفته و دیدگاههای دیگر را بفهمد؛ به قول کارل پوپر، نباید چیزی را که مشکل است به چیزی که به کلی غیرممکن است تبدیل کرد. اما در مورد عهد جدید باید دانست که با این مطلب به تنهایی نمیتوان از چالش نسبیتِ تاریخی نجات یافت. مثلاً میتوان معبدی از معابد یونانی را، با سکّوی قربانی بیرونی آن و اتاقک نمادین درونی آن، در نظر گرفت. میتوان ارتباطی میان قتل حیوانات در بیرون و حضور خدای مذکر / خدای مؤنث در درون معبد برقرار دانست و بحثی عقلی از گناه و قربانی ارائه داد. میتوان فرضهای مشابهی را در مورد تقدیم قربانیها در اورشلیم مطرح ساخت؛ زیراکه معبدِ هرود نیز اساسا از طرحی مشابه برخوردار بوده است (آنگونه که اِی.پی.ساندرز – E.P.Sanders -درکتاب(۱۵) [Judaism: Practice and Belief]، در فاصله زمانی ۶۳ ق.مـ۶۶م و به خصوص از ص ۱۰۳ تا ص ۱۱۸ آورده است). میتوان جوامعی را که در آنها این عمل معمول بوده است (یا به نظر میرسد که بسیاری از مردم چنان میکردهاند) به نحوی از انحاء با جامعه یهودی ـ مسیحی جدید مرتبط ساخت. در این جامعه اگرچه به نظر میرسد که یهودیت دیاسپورا (Diaspora)، در سطحی گستردهتر از آنچه در برخی از انواع الاهیات مسیحی عشای ربّانی مرسوم است، قربانی جسمی (که مشتمل بر ریختن خون است) را منع کردهاند اما، اگر دقیق سخن بگوئیم، چنان رویهای اصلاً وجود ندارد. ولی این سخن که ما این دیدگاههای مربوط به دوران پیش از مسیحیت، و در واقع مربوط به دوره مسیحیت باستان را «میفهمیم» چندان قانعکننده نیست.
هانس گئورگ گادامر (Hans – Geory Gadamer)، درکتابِ (۱۶)[Truth and Method – 1960] براساس طرح تلفیق افقها شاهکاری آفریده است. در فرایند یاد شده، فرض بر این است که «افقِ» یک خواننده معاصر، که پیشداوریها و پیشپنداشتهایی را در خود دارد که ناشی از حضور آ ن خواننده در یک سنت است، به وسیله اُفق متن ما قبل مُدرنی که خوانده میشود تغییر مییابد. با این همه، میتوان گفت میان ذهنیتهای اواخر قرن بیستم و جوامع قدیمیای که مقصود دینی خویش را با قربانی معبد میرساندهاند شکافی باقی میماند که قابل پیمودن نیست .یکی از اهداف عُمده سنت تاریخی جدید بازآفرینی وقایع گذشته در پرتو تجربه زنده حاضر است، اما انسان نمیتواند قربانی معبد را چه در یونان چه در اورشلیم و چه در اَزتک مکزیک بازسازی کند. میتوان آن را همچون یک نمایشنامه یا داستانی ساخته و آن را پرداخت ولی نمیتوان دوباره آن صحنهها را آفرید. اجرا کردن آن یقینا کار قوه تخیل است ولی این تخیل، تخیلی قرن بیستمی است، و این لُب بینشِ نسبیگرایانه تاریخی است. میتوان به شیوه مکتب تاریخدانان جدید فرانسوی، که نامشان از نشریه ادواری Annales گرفته شده است، از «ذهنیت» یهودیانی که در زمان عیسی میزیستهاند تحقیق کرد ولی تا چقدر میتوان فهمید که عیسی و کسانی که با او در مدت حیات وی آشنایی داشتند به کدام معنا قربانیهای معبد را میپذیرفتند یا رد میکردند؟ بهعلاوه، تا چه اندازه میتوان چیزی را که درباره آن تحقیق میکنیم همان ذهنیت دین عامه، که معمولاً تصور میشود از انسجام خاصی برخوردار است، دانست؟ نیز تا چه اندازه ممکن است آن امر ذهنیت گروه کوچکی از نخبگان باشد؛ نخبگانی که از نظر آنان وجود تعداد زیادی از مجموعههای اعتقادی بدیل به معنای آزاد گذاشتن افراد برای انتخاب، و در نتیجه تضعیف هر گونه تلاشی است که برای همگانی کردنِ [یک مجموعه خاص از اندیشهها [صورت میگیرد؟ بهرغم نوشتههای قابل اعتماد بسیار، هیچ شیوهای وجود ندارد که با آن بتوان درباره آنچه در ذهن و ضمیر خود عیسی رخ داده است سخنی از سَرِ یقین بگوئیم.تصورات کاملاً متفاوت ازعیسیکه حتی درتحقیقات سالهای ۱۹۴۵ بهبعد مطرح شدهاند، هر کدام مشکلات خاص خود را دارند. استفاده از روش تاریخی گاه به نظر میرسد که باعث قطع نمادهای مسیحی از هر گونه ریشه تاریخی شده است؛ زیرا سرانجام با مجموعهای از تصاویر مثل هبوط، تولد عیسی، معجزات، مرگ، رستاخیز و عروج وی روبهرو خواهیم بود که مانند بسیاری از صورتهای شعری به کار تقویت اظهاراتی درباره خدا، مردان و زنان در تاریخ میآیند اما خود چندان از تاریخ تغذیه نمیکنند.
با این همه بهنظر میرسد برخی ازدانشمندان جدید نگران معضل ریشههای تاریخی مسیحیت نیستند. مثلاً رابرت مورگان (Robert Morgan) در تفسیر کتاب مقدس (۱۹۸۸) گفته است که:
- الاهیات مسیحی تأمل و تفکر در ایمان به خدایی است که بر محور عیسی خداوندِ متجسّد، مصلوب و بپاخاسته متمرکز است. این ایمان را داستان انجیل و داستانهای مشابه زنده نگه داشته است. چنین ایمانی نیاز به واقعیت تاریخی عیسی ندارد تا پرده از آن برداشته شود یا کاملاً آشکار گردد، ولی نیاز است تا بدانیم که بر واقعیتی تاریخی استوار است و هیچ وجهی برای دلواپسی از تحقیق تاریخی نیست.
دو بخش از این اظهارات، «داستان انجیل و داستانها» و «واقعیت تاریخی عیسی» پیوند چندان قانعکنندهای با هم ندارند. اما بعدا وقتی که به مسأله تعالیم آخرتشناختی عیسی میپردازد چنین اظهار میدارد:
- مقداری لاادریگری در میان تاریخدانان بجاست. درک عیسی از خدا و آینده احتمالاً دستنیافتنیتر از درک معترضان یا پیروان او بوده است و حتی درک معترضان و پیروان عیسی از خدا و آینده را تنها میتوان به نحو ناقصی فهمید. استدلال بر عیسی از روی فهم متأخران از او، یعنی از روی آخرتشناسی پولس (که خود نیز تمام جوانبش روشن نیست)، و از طریق پیروان نخستین عیسی، که هیچ مدرکی از خود بر جای نگذاشتهاند و احتمالاً از درک کندی نیز برخوردار بودهاند وبههمین ترتیب استدلال برنوع فهم عیسی از چیزهایی که هرگز نمیشد آنها را به گونهای مناسب بیان کرد، امری است که بسیار متزلزل مینماید.(۱۷)
بیتردید، آن کس که در اینجا «مقداری لاادریگری» را ضروری میداند الاهیدان است نه تاریخدان. استدلال مورگان قوّت خود را از فرض دیدگاهی بیگانه و غیرتاریخی میگیرد که از درون آن میتوان «تاریخ» عهد جدید را به گونهای دلخواه دید.
از دیدگاه نسبیگرایان، که روش تاریخی را به روش الاهیاتیِ قرائت متن ترجیح میدهند، محتوای عهد جدید نمونهای از مواردی است که در آنها نظامهای فرهنگی گزارشهای دینی مخصوص به خود را از حیات آدمی به دست میدهند. از نظر تاریخی، نه داستانهای کتاب مقدس که در قالب خاصی به دست ما رسیدهاند و نه «ذهنیت» جامعه یهودی در فلسطین دوران عهد جدید، خواه قبل و خواه بعد از زندگی خود عیسی، هیچکدام به راحتی قابل کشف و فهم نیستند و مشکل دیگر این است که در اواخر قرن بیستم، قرائت و تفسیر ما از عهد جدید را تا حدی نظامهای الاهیاتی ساختهاند که از دورهها (و «ذهنیتهایی») بسی متأخرتر از دوره خود عهد جدید به ارث ماندهاند، یعنی در واقع از دورههای نهضت اصلاح دینی و نقطه مقابل آن آیین کاتولیک و تا حدی نیز متأثر از دیدگاهی هستند که معرفت علمی آن را دگرگون ساخته است. چنانکه موریس ویلز (Maurice wiles) با توجه به نظریه، تجسد نوشته است:
- پیدایش آگاهی تاریخی جدید همه ما را، کم یا زیاد، به نسبیگراهای تاریخی تبدیل کرده است…. مقصود من ایناست که اگر دقیقتر فکر کنیم و سخن گوییم، پی میبریم که باید گزارهها، و بهخصوص گزارههای ناظر به باورهای اساسی را در ارتباط با شرایط فرهنگی خاصّ زمان ارزیابی کنیم……. این نکته اِسناد اعتبار مطلق به هر موقعیت خاصّ یا به هر مجموعه خاص از تجربههای این جهان را برای ما بسیار دشوار میسازد (من وسوسه شدم که بگویم غیرممکن میسازد ولی این تعبیر نوعی پیشداوری درباره موضوع خواهد بود).(۱۸)
الاهیدان منتقدی مانند ون هاروی (Van Harvey) (۱۹۶۷) به نظریهای افراطیتر رسیده است:
- ما نمیتوانیم جهان را همانطور که در قرن اول [مسیحی] میدیدند ببینیم. این درست است که میتوانیم با تصور خلاق خود دریابیم که چگونه آنها به آنچه ایمان داشتند میتوانستند باور پیدا کنند، اما این باورها دیگر عملاً برای ما ممکن نیست…….. ما آگاهی جدیدی داریم و اگرچه میتوانیم با تخیّل تاریخی آن را از زمانی به زمان دیگر برگردانیم، اما آنچه میفهمیم در پرتو معرفت کنونی خود داوری میکنیم و آن را بر طبق «جهان» اطراف خودمان تفسیر میکنیم.(۱۹)
از این مطلب نتیجه میشود که نسبیگراهای تاریخی و الاهیدانانِ متأثر از آنها به جای اینکه مسیحیت را چنان تعریف کنند که گویی هویتی فراطبیعی و قابل شناخت دارد که اساسا مستقل از فرهنگی است که در آن شکل گرفته است، مسیحیت را پدیدهای تاریخی تلقی میکنند. چنین تعریفی هویت جدید مسیحی را غیرممکن نمیسازد. اینک، در اواخر قرن بیستم، هنوز هم میتوان در میان بسیاری از شکلهای کم و بیش موجّه یک دین، شکلی از آن دین را یافت که گذشته خاص خود را دارد و در گذر زمان تغییراتی در آن صورت پذیرفته است که، از دیدگاه یک تاریخدان فارغ از التزامات دینی، مشروع و مقبول به نظر میرسد. نه هویت و نه مسئله حقیقت، هیچکدام، در طوفان ذهنیتگرایی از بین نرفتهاند. آنچه از دست رفته است مقبولیت ادعایی است که میگوید مبنای تاریخی خاصی برای تعیین مسیحیت به عنوان تنها دین صادق در برابر ادیان دیگر وجود دارد و نیز آنچه از دست رفته است مقبولیت این استدلال است که مثلاً اگر براساس ریشههای تاریخی قابل احرازی معلوم شد که در پنج قرن نخست روزگار مسیحیت، مقام کشیشی برای مردان وجود داشته است پس دیگر نمیتوان در دورههای بعدی به زنان اجازه کشیش شدن داد. همچنین در شکلهای تاریخیای که نهادهای مسیحی، چه نهادهای الاهیاتی و چه نهادهای سازمانی آن، به خود گرفتهاند هیچ امر ضرورتا مقدسی، آنچنانکه گویی هویت مسیحی درست باید به ناچار بر شکل معینی از تفکر یا کلیسا استوار باشد، وجود ندارد. از این مطلب نتیجه میگیریم که وقتی کسی مسیحیت تاریخی را بررسی میکند و تلاش میکند تا تاریخِ کلیسا را بنویسد، باید به خاطر داشته باشد که او، به معنای عام کلمه، در حال ساختن آن تاریخ است؛ زیرا به تناسب اینکه شخص تفسیر رسمی کلیسای کاتولیک، یا تفسیری فمنیستی، و یا تفسیری مستقل همچون پروتستانها، یا هر گونه تفسیری را که از تعهد رسمی کمتری برخوردار است انتخاب کند، داستان مذکور اساسا متفاوت خواهد شد. مثلاً اگر توجه کنیم که کارل بارت واقعا در صدد دفاع از حقیقت «وحی» در مقابل بدعت لیبرالها نبود بلکه از تفسیری از کتاب مقدس دفاع میکرد که، گرچه مربوط به دوران پس از دوره اصلاحدینی بود اما به همان شیوه پروتستانهای اصلی قرن شانزدهم به تحریف متن میپرداخت، آنگاه خواهیم دید که تلاش او برای رهایی از امکانی تاریخی به نام مسیحیت که براساس مداخله افشاگرایانه الاهی در قالب عیسی مسیح شکل گرفته بود، به نحو ناخوشایندی ناکام مانده است. همان طور که دنیس ناینم (Dennis Nineham) بیان میکند، بارت میخواهد که مسیحی جدید با مقولاتی سروکار داشته باشد که به فرهنگهای قرن پنجم و شانزدهم تعلق دارد و هیچ پیوند طبیعی با باقیمانده جهانبینیاش ندارد؛ یعنی با مقولاتی که در واقع گرفتار تناقضی حل ناشدنی در آن جهانبینی است.(۲۰)
بنابراین هیچ روش ساده و معقولی وجود ندارد تا متن عهد جدید و تفاسیر آن را دارای مزیتی بدانیم و آنها را از نسبیگرایی که ذاتی وضعیت پساتجدد ماست مصون دانیم. یک نظامِ اجتماعی مستبد میتواند خواستار تحققیافتن اصول مسلّم کلیسایی شود و آنها را به قدرت قانونی مجهز کند، ولی چنین سیاستی هرگز دوام نمیآورد. هیچ مسلّم نیست که گذشته آدمی با هر ساختار اساسیِ قابل شناخت و مهمی غیر از آن ساختاری که تحقیقات علمی کم کم روشن میسازد سازگار باشد. تأکید الاهیاتی جدیدی که در برخی محافل بر این میشود که داوری نهایی با امور غیرتاریخی است، که درنتیجه تاحدی ازابهامات اخلاقی تاریخ کاسته شود، نشان از آگاهی در این زمینه است.
فمینیسم و الاهیات مسیحی
جنبه دیگری نیز در تغییرات فرهنگی نوین هست که ممکن است بر تاریخدانان تأثیر گذارد و ثبات هویت سنتی الاهیات مسیحی را دچار تردید قابل توجهی کند. این جنبه عبارت است از احتمال اینکه در برخی از جنبههای آگاهی آدمی از زمان عیسی به بعد، تغییراتی اساسی به وجود آمده باشد. فیلسوفی مانند لیون پومپا (Leon Pompa) گفته است که چنین تغییری ممکن است تاریخدان را در ناهمخوانی قابل توجهی با فرضها و نتایج پیشینیان خود قراردهد.
بسته به نوع این تغییر، ممکن است… این مسأله مستلزم وانهادن کم و بیش کامل برخی انواع گزارشها شود؛ زیرا از باب نمونه، آن گزارشها بر پیشفرضهایی متکیاند که اینک خطا، جانبدارانه و یا از جهت دیگری غیرقابل قبول دانسته میشوند. به عنوان مثالهایی از این دست میتوان به رشد و گسترش تاریخ فمینیستی اشاره کرد که در حال حاضر تحت تأثیر باورهای در حال تغییر درباره سرشت زن و جایگاه آنها در جامعه است.
او میگفت که اگرچه تاریخ فمینیستی در اصل به گونهای آغاز شد که گویی صرفا میخواهد جنبههایی ازگذشته را موردتوجه قرار دهد که قبلاً از آنها غفلت شده بود، اما اینک شاهد به وجود آمدن سبک جدیدی در آن هستیم که از قرار معلوم آنچه مورد نیاز آن است چارچوب جدیدی است که در محدوده آن تاریخهایی نوشته شود که زنان در آن نه تنها تحت مقولات سنتی نگریسته نمیشوند بلکه در ارتباطی کاملاً متفاوت با تقریبا تمام فعالیتها یا گرایشها و نگرشهایی دیده میشوند که در حیات اجتماعی یافت میشود.(۲۱)
سخن در این نیست که «سرشت آدمی» تغییر یافته است، بلکه این است که درک ما از چیزی که سرشت آدمی از آن حکایت میکند تا حد زیادی تغییر کرده است.
تاریخ و الاهیات فمینیستی، که دست به دست هم دادند تا این فرض را ریشهکن کنند که ما تفسیر مسیحی قابل قبولی از تاریخ داریم، از همین نکته سرچشمه میگیرند. به هر حال، بیشتر الاهیدانان سنتی و تاریخدانان کلیسایی گمان میکردند از چنان تفسیری برخوردار بودهاند. چنانکهپروفسورناینم در (The Myth of God Incarnate) نوشت(۲۲) حالا دیگر مسئله این نیست که آیا شکاف فرهنگی بزرگی در میان است که عیسی و معاصرانش را از همه امور «جدید» جدا سازد، بلکه این مسئله نیز مطرح است که با ردّ برخی فرضها از سوی تاریخدانان و الاهیدانان فیمینست مانند الیزابت شوسلر فیورنتسو (Elisabeth Schussler fiorenza) به این بهانه که آنها بخشی از فرهنگ پدرسالارانه غالب غرب بودهاند اینک باید دید که تلاش تاریخدانان برای شناخت فرهنگ فلسطین در زمان عیسی تا چقدر بیراهه بوده است. سنت تاریخگرایان (و نیز دانشمندان کتاب مقدس) عمدتا مردانه بوده است. فیورنتسو (با آنکه به فون رانکه -Von Ranke- دلبستگی نداشت) روش هرمنوتیک بدبینانهای را درباره تاریخگرایی به کاربرد و ادعا کرد که وجود سنتی طولانی در مسیحیت را نشان داده است که در حوزه تحقیقات مردگرا بوده و نقش زنان را در مسیحیت اولیه نادیده میگرفته یا کتمان میکرده است، چرا که آنها را به طور طبیعی بخش فرودست فرهنگ مردانه میشمرده است. این امر باعث شد تا «جنبش» مساواتطلب اولیه «عیسی»، که رهبران آن غالبا زنان بودند، تبدیل به شکل تحریف شده کلیساهای مسیحی سلسله مراتبیای بشود که خُلقیات یونانی ـ رومی را به خود گرفته و مردسالاری ارسطویی را به حیات و الاهیات خویش پیوند زنند. اما فیورنتسو اذعان داشت که «در آنچه به ما رسیده است حتی یک داستان و یا یک گزاره وجود ندارد که در آن عیسی خواهان سازگاری زنان با فرهنگ زمان و روحیات مردسالارانه و تسلیم در برابر آنها شده باشد.»(۲۳)
جالب توجه است که بدانید تصویر فیمینستی فیورنتسو از مسیحیت اولیه از بعضی جهات شبیه به تصویر افراطی است که بارها از جوامع کلیسائی در تاریخ مسیحیت ارائه شده است. بهرغم فشار مستمر نظام سلسله مراتبی در جامعه و کلیسا، بارها شاهد بروز تعارض میان تقریرات مساواتطلبانه و طبقاتی از جامعه مسیحی بودهایم. در قرن حاضر، نظام مطلوب سلسلهمراتبی (و اسقفی) در کلیساهای عمده مسیحی وجه غالب بوده است و گزاف نخواهد بود اگر بگوییم که در بیشتر آثار تاریخی نقش کوچکی به سنت مخالف آن نظام مطلوب داده شده است.
با وجود این، اگرچه بازسازی و تفسیر دوباره فیورنتسو از تاریخ مسیحیت اولیه ممکن است هنوز بسیار محتاج نقد و بررسی بر اساس قراین و شواهد باشد، اما نظریه او چالشی قوی در برابر اندیشههای پذیرفتهشدهای است که در باره هویت مسیحیت تاریخ فمینیستی همان اندازه بیرحم است که این تهدیدات برای تکمیل تصویری که نسبیگرایان قدیمیتر از تفاوت فرهنگی جهان باستان با جهان جدید ارائه کردهاند و نیز احساسی که ما از خطاپذیری گسترده دیدگاههای تاریخی جدید داریم و در نهایت کشف یک سونگری حاکم در متن رسمی و قانونی عهد جدید، که نشانگر قصوری است که در تصویر خاص عهد جدید از شأن زنان و مردان جامعه راه یافته است، به نوبه خود اعتبار دینی تصویر خدا را نیز، که از قدیم بر مبنای همان متن شکل گرفته است، تضعیف میکند، علاوه بر اینها تاریخ فمینیستی همان اندازه بیرحم است که این تهدیدات برای تکمیل فرایند جدا کردن الاهیات مسیحی، و نیز الاهیات اُرتدکس انقلابی از پیوندهای تاریخی آن با فلسطین دوران روم خطرناک است. همانطور که دوروته زول (Dorothee Solle)، مشهورترین الاهیدان فیمینست آلمانی نسل پس از جنگ، نوشته است:
- من به چیزی بیش از اوصاف فیمنیستی [در خدا]، که امروزه روشنفکران حاضر به پذیرش آن میشوند، توجه دارم. چنین سخنی مرا نگران میکند، زیرا بدان معناست که گویی خدا ممکن بود فینفسه و بیش از هر چیز، مردانه باشد و مثلاً اوصاف فیمینستیِ باقیمانده در «این موجود مذکر» باید از زمره خصوصیات جانبی و اضافی او به حساب آید. بر حسب این نوع تفکر، وجود اوصاف فیمنیستی در خدا مانند وجود محسوس بچگی یک مرد در اوست. اما این کافی نیست که بخواهیم اوصاف فیمنیستی را که تاکنون ناشناخته مانده بودند در خدای آشکارا مردانه، بازشناسیم. به عبارت دیگر، باید گفت که نقد فیمنیستی در مسیر این نوع ساختارشکنی هنوز به اندازه کافی پیش نرفته است…… مشکلی که ما در خودمان با آن مواجهیم در تصورات کم و بیش خطایی نیست که از خدا به ما رسیده است. نیز ما نمیتوانیم بر از خودبیگانگی روحیای که در آن زندگی میکنیم با برپاداشتن مجسمه چند الهه یا گذاشتن تصویرهای فیمنیستی در معبدهای خالی شده فائق آئیم. ما فاقد تصویر خدا نیستیم بلکه فاقد تجربه مشخص و معلومی از او هستیم. ما در قید و بند زبانی مردانه و مستبد هستیم و نمیتوانیم به آنچه که تجربه میکنیم یعنی به راز حیات که به آن خدا میگویند نامی [مناسب بدهیم]. (۲۴)
از دیدگاه فیمینیستها، اگر معلوم شود زبانی که در الاهیات مسیحی در اختیار داریم بازتاب فرهنگ مردسالارانه سکولار است، آنگاه تجربه دینی زنان فاقد تعبیری تعریفپذیر خواهد بود و باید دقت کرد تا از استفاده از انگارههایی دوری جُست که باعث اختفای آنچه رخ داده است میگردد.
الاهیدان فیمینست دیگر، دکتر دفنی همپسون (Daphne Hampson)، که برخی او را پسامسیحی نامیدهاند، بر پایه دلایلی اساسا تاریخی گفته است که الاهیات تاریخی از هیچ فضای عقلانی برخوردار نیست تا بتواند در آن از خطاهای گذشته بیرون آید. از دیدگاه او مسیحیت اسیر رشتههای اولیه خویش و در بند وحی خداست که از طریق مردی خاصّ، در مکانی خاصّ و در زمانی خاصّ دریافت شده است، مسیحیت در مقام یک دین، متکی به این ادعای خود است که در آن، وحی تاریخی خاصی به ودیعت نهاده شده است و نمیتواند ریشههای تاریخیاش را نفی کرده، با کشف خصیصههای فیمینستی در خدا، توصیفی نوین از خود ارائه دهد. بنابراین، از دیدگاه همپسون امور تاریخی در درجه اول اهمیت قرار دارند: مسیحیت غیر اخلاقی است زیرا از نظر تاریخی مردسالارانه و گناه آلود است، زیرا از نظر تاریخی به ضرر زنان بوده است. نمیتوان با بیان اینکه حقیقت نظام الاهیاتی را باید در ساحت اسطوره یافت برای تنگاهای تاریخی مفرّی الاهیاتی پیدا کرد زیرا این مطلب به معنای استفاده از اسطوره تنها برای توجیه جامعه مردسالار است. فیمنیسم این پرسش را مطرح میکند که آیا اسطوره مسیحی میتواند هم اخلاقی و هم صادق باشد. در این مورد، همپسون از الاهیدانان فیمیست مهم دیگری مانند دوروته زول، رز مری روُتر (Rosemary Ruether) ومری گِری (Mary Grey) فراتررفته، میگویدکه مضمون اصلی مسیحی در مسئله قربانی، یعنی نجات از طریق رنج، ممکن است برای کسی که دغدغههای مردانه دارد جالب توجه باشد ولی خوشایند زنان که خود را از ا لگوهای مردانه رها کردهاند، نباشد.
دانشمندان دیگر با احتیاط با الاهیات فیمنیستی مواجه شدهاند. پرنفوذترین بیان از اَنْ لودیس (Ann Loades) است که میگوید الاهیدانان غیرفمینیست باید تلاشی جدّی برای فهم الاهیات فیمنیستی از نوع سازنده آن انجام دهند، البته مگر اینکه راضی باشند همچنان بر حفظ سنتی پافشاری کنند که برخی از عناصر آن برای زنانی که میخواهند جزو بدنه اصلی مسیحیت باقی بمانند، جدّا آزاردهنده است؛(۲۵) در این شرایط، جالب است که رابرت مورگان، دانشمند مهم عهدجدید میپذیردکه مثلاً فیورنتسو مباحث تاریخی خوبی برای جدا کردن خود عیسی از فرهنگ مردسالارانه زمانه ارائه داده است، و ادامه میدهد:
- از آنجا که گزارشهای عهد جدید به قصد تفسیری الاهیاتی از عیسی ارائه شدهاند، اینگونه ادعاهارا که گویای حقیقتی تاریخی دربارهعیسی هستند،باید جدّی گرفت. پذیرش تفسیر کاملاً تاریخی از عیسی به جای تفسیرهای الاهیاتی نویسندگانانجیل،الاهیات خیلی بدی ارائه خواهد کرد ولی بصیرتهای تاریخی جدید میتوانند در چارچوب منابع الاهیات مسیحی نقش مهمی ایفا کنند.
اما او نتیجه میگیرد که بهخصوص در تحقیقات مربوط به عهد عتیق، موضوعات یهودی و مسیحی مورد علاقه فیمینیستها به بهترین وجه در نقد ادبی برشمرده شده است. نقد ادبی به بررسی تصویرپردازی فیمنیستیای میپردازد که گرچه در سنت وجود داشتهاند ولی بهقدر کافی بدان توجه نشده است.(۲۶) این مطلب مصداق دیدگاهی است که زول با این انتقاد به مقابله با آن برخاسته است که گویی الاهیات فیمنیستی منحصر و محدود به کشف «خصیصههای فیمنیستی در خدا»ست. از دیدگاه مورگان الاهیدان باید نقطه شروع کارش را ایمان یک جامعه معتقد قرار دهد؛ ایمانی که چندی نگذشته بود که تبدیل به نظام اعتقادی بسیار سازمانیافتهای شد. استفاده فیورنتسو از رویکرد تاریخی به عهد جدید به عنوان راه تولید فهم الاهیاتی جدیدی از مسیحیت، در واقع، بازگشت به روش تاریخگرایان دانسته شده است که در آن، کتابمقدس چیزی جز منبع تاریخ دین نیست و ایمان جامعه دینی معاصر را حفظ و تنظیم نمیکند.(۲۷) این مطلب در حکم این است که بگوییم تنها در شرایطی بسیار استثنایی، ایمان در شکلهای سازمان یافتهاش، تسلیم فشار تاریخدانان منتقد دین میشود. به نظر میرسد مورگان با موضع پَسالیبرالهای آمریکایی مانند هانس فرای، جورج لیندبک (Georye Lindbeck) و استنلی هاوئرواس (Stanley Hauerwas) همراه است. از دیدگاه آنان، صورتبندی واضحی از درک جامعه مؤمنان از سنت الاهیاتی آنها، نزدیکترین راه کسب اقتدار و اعتبار آن سنت است. در واقع، براساس کتاب Truth and Method اثر هانس گادامر (۱۹۶۰) طرح عظیمی بنانهاده شده است. هیچ یک از این الاهیدانان این احتمال را در نظر نمیآورند که ممکن است جامعه بزرگی از زنان وجود داشته باشد که دیدشان تقریبا همانند دید امثال فیورنتسو، روتر و زول و کسانی که از هرمنوتیکِ بدبینانه سخن میگویند، باشد.
دفاع درست و بهقاعده در مقابل تاریخ گرایی در اینجا آن است که تا آنجا که ممکن است آزادی الاهیاتی کمتری در اختیار تاریخدان باشد. به تعبیر علمی، تاریخدان باید از درون جامعه مطلب بنویسد یا شاگرد مکتب تاریخ دین شود. مورگان در اینجا این نگرش را به روشنی بیان داشته است: با تحقیقات تاریخی بیطرفانه بسیار محتمل است که از استفادههای دینی از کتاب مقدس در جهان معاصر فاصله بگیریم.(۲۸) روش تاریخی نتایج وفاقآمیزی به بار نیاورده است بلکه کلاف سردرگمی از فرضیههای رقیب را ایجاد کرده است. بنابراین، «جامعه» باید این آشفتگی را با برگشت به تفسیر الاهیاتی خاص خویش از متن کتاب مقدس از بین ببرد. هدف از این تفسیر هم، باید نقد ایمان دینی از درون به منظور پالایش آن و نه نابودی آن باشد.(۲۹) این روش از این مزیت نیز برخوردار است که، در واقع، همان چیزی است که کلیساها هم اینک خود نیز مدعی انجام آن هستند. پیشفرض این نظریه، وجود در جامعهای است که هم دارای ایمانی است که خود گواه اعتبار خویش است و هم دارای الاهیاتی نظاممند و به ارث رسیدهای است که ارزشی غیرقابل تردید دارد. به همین دلیل است که این نظریه توضیح میدهد که چرا جرج لیندبک درکتاب (The Doctrine of Nature- 1984)(۳۰) از رویکردی مهارشدهای دفاع کرده است که در آن، کارِ عالمان الاهیاتِ نظاممند، بیان قواعد زبان دینی است که در جامعه پذیرفته شده است. (در مورد لیندبک مثلاً جامعه لوتری)، ایجاد هر گونه تغییر مهمی در تعاریف الاهیاتی مستلزم موافقت ایمان (دین) است.
اما جیمز مکّی (James Mackey)، که الاهیدانی افراطیتر است، تلاش میکند تا جامعه را از مطلقالعنان بودن این نهاد رهایی بخشد (به قول مکّی و در مثال او: «تختهبندی» به نام قانون کلیسایی آیین کاتولیک). ویبرای این منظور درکتاب (Modern Theology: A sense of Direction, 1987)(۳۱) استدلال میکند که جامعه اولیه مسیحی از سنخ جماعت عشاء ربانی بوده است. معیار برگرفته از عشاء ربانی دارای اهمیت است؛ زیرا آ موزه رسمی تابع صحنهای است که در آن مواجهه با الوهیت صورت میپذیرد و نیز تابع آن داستانی است که در صحنه نمایش گفته میشود و آموزه رسمی صرفا باید در پی تبیین آن نمایش و داستان با شد. در نظر اول توسل به تجربه ایمانِ ناظر به عشای ربانی این پرسش تاریخی را حل میکند ولی افراط گرایی مکی بر ادعای دیگری نیز متکی است:
- به نظر میرسد دستاوردهای شیلیبکس (Schillebeeckx) هیچ تردیدی باقی نمیگذارد که در آغاز، فقط جماعتهای محلی بودند که عشای ربانی را برگزار میکردند یا، آنگونه که در زبان نامأنوس جدید میگویند، با هم برگزار میکردند. لازم نبود کسی اختصاصا برای برگزاری عشای ربانی یا اداره آن منصوب شود. به هیچ کس برای انجام این کار «قدرت مقدس» خاصی داده نشده بود. در این دینِ جدید، هیچ کشیش و کاهنی وجود نداشت. مؤسس آن یک کشیش نبود.(۳۲)
موضع شیلبیکس برای آشنایان با تحقیقات پروتستانهای لیبرال امری غریب نیست ولی اندیشههای او مخالفان و رقیبانی جدّی دارد (بهخصوص در واتیکان) و استفاده مکی از آنها بار دیگر نشان میدهد که برای ریشههای مسیحیت و در نتیجه برای نوع جامعه مسیحیای که باید امروزه وجود داشته باشد نمیتوان به طور کامل استدلالاتی اساسی فراهم آورد؛ خواه همانند مکی به نظریه «تلفیق افقها»ی گادامر متوسل شویم و خواه به سبک پسا ـ لیبرالها در پرتو سنتهای الاهیاتی و ایمان بکوشیم موضوع بحث را به «استفادههای دینی از کتاب مقدس در جهان معاصر» محدود کنیم. مثال خاص دیگر از این دست را که در آن داوریهای تاریخی ممکن است بر نظرات الاهیاتی تأثیرگذارد میتوان در مشاجرات پیرامون مسأله عرفی شدن یافت.
روند عرفیشدن
اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم، عرفیشدن (Secularization) کلمهای است که برای توصیف تغییرات خاصی به کار میرود. این تغییرات در قرن شانزدهم آغاز شد و در اواخر قرن هجدهم شتاب گرفت و به تدریج باعث شد که کلیساهای مسیحی در مغرب زمین قسمت اعظم نفوذ اقتصادی، اجتماعی و سیاسی پیشین خود را از دست بدهند. بسیاری از کارهای اجتماعیای که کلیساهای مسیحی در گذشته انجام میدادند، امروزه به وسیله شغلهای به اصطلاح نوعدوستانه انجام میگیرد و صاحبان آنها هیچ ارتباط ضروری با کلیساها ندارند. شواهد تجربی نیز حاکی از آ نند که کلیساهای مختلف نفوذ دینی خود بر افراد را از دست دادهاند. مثلاً در قرن بیستم، حضور مردم در کلیساهای غرب، تعداد روحانیون چه کاتولیک و چه پروتستان، تعداد نوزادانی که زنده به دنیا میآیند و غسل تعمید داده میشوند و پذیرش همگانی قانون کلیسایی در حوزه امور جنسی کاهش داشته است.
جامعهشناسانِ دین در جستوجوی نظریهای عام این گونه اطلاعات را عمیقا مورد تحقیق قرار دادهاند. آنها فرایند عرفیشدن امور را که با رشد فرهنگ جمعی شهری، صنعتی و علمی همراه بوده است، به عنوان اصل موضوع برگرفتهاند، و حتی گاه اظهار داشتهاند که این فرایند سرانجام باعث از بین رفتن دین خواهد شد. اما باید میان رفتار دینی در شکل عام آن، که با آنکه غالبا صورت خصوصیشدهای به خود گرفته ولی ظاهرا از فشارهای یاد شده جان بدر برده است و میان تضعیف شدن نهادهای دینی خاصّی مانند کلیساهای عمده مسیحی فرق گذاشت. تا آنجا که به مسیحیت ربط پیدا میکند، بیتردید تعداد مردمانی که در غربِ جدید آگاهانه تجارب زندگی روزمره خویش را بدون رجوع به اندیشههای الاهیاتی مسیحی تجزیه و تحلیل میکنند، رو به افزایش است. پیتر برگر (Peter Berger)، جامعهشناس امریکایی، این نگرش را «عرفیشدن ذهنی» مینامد.(۳۳) عرفیشدنِ ذهنی، همیشه احتمال دارد ناتمام باشد؛ زیرا آگاهیای که از باورهای مسیحی خاصی درباره تعالی خالی شده است ممکن است باز هم اندیشهها و انگیزههای دینی را در خود نگه دارد، اما جدا شدن از اندیشههای سنتی مسیحی، بقای کلیسای عام، یعنی جامعهای که با الاهیاتی مشترک به وجود آمده، و نیز بقای خود الاهیات را مشکل میسازد.
هر گاه ریشههای اجتماعی ـ روانشناختی یک دین، که به اتکای آنها دین در زندگی روزمره طرفدارانش تثبیت میشود، گسسته گردد، ـ یعنی اگر رضایت همگانی، حتی در شکل ضمنی آن، و جامعه مفروضی که بدین ترتیب ایجاد میشود مختل گردد ـ از نفوذ آن دین کاسته میشود…. باورهای دینیای که منکر این شالودهها گردند ذهنی میشوند و ارزش حقیقت نمایی آنها نسبی میگردد.(۳۴)
در عین حال، مسیحیت هنوز هم برای برخی از گروههای اجتماعی پذیرفتنی است، مثلاً گروههایی که دین را راه حفظ خانواده میدانند تا حفظ جامعه دینی. عرفیشدن ذهنی واقعا به ذهنیشدن باورهای دینی میانجامد؛ یعنی در انتخاب باورها مرکزِ ثقلِ مرجعیت از جامعه دینی به اشخاص منتقل میشود. این رویکرد بر ضد ادامه حیات چشمگیر الاهیاتهای نظاممند عمل میکند.
واقعا هیچ کس تردید نمیکند که مسیحیت، به خصوص به عنوان نظامی الاهیاتی و عقلانی، که از سوی کلیساهای مختلف از آن انتظار داشتند که جامعه را زیر نفوذ سیاسی، اخلاقی و نیز دینی خود بگیرد، از مرکز به حاشیه فرهنگ غرب رفته است. مسئله این است که چرا ا ین تغییر رخ داده و تا چه اندازه، در سطح خود الاهیات، ارزش صدق اعتقادات مُدام در حال تغییر و تبدیل بوده است. آیا جریان طولانی عرفیشدن، یک پدیده اجتماعی است که ممکن است تغییرات اجتماعی بعدی آن را تغییر دهد یا اینکه خود پدیده عرفیشدن، تا آنجا که به آموزه مسیحی ربط پیدا میکند، تا حدی از نتایج جنبشهای عقلانی است که اینک غیر قابل برگشت است؟
کارل لاوت (Karl Lowith) بلافاصله پس ازجنگ جهانی دوم درکتاب Meaning and History- 1966(۳۵) تفسیری الاهیاتی از عرفیشدن ارائه کرد که ارزش سمت و سویی را که فرهنگ غرب از اواخر قرون وسطی به بعد در پیش گرفته بود، رد کرد. او مفهوم کلیدی جهانِ «جدید» را «توسعه» میدانست. ا ین نگاه، که به خصوص از قرن هجدهم با قدرت تمام به میان آمده بود، معتقد بود که آدمیان با کنار گذاشتن مرجعیت و مدعیات قدیمی، و از جمله مسیحی، و نیز با استفاده از قابلیتهای ذاتی و مشکلگشای خویش قادر خواهند بود آغازی دوباره و موفقیتآمیز داشته باشد. لاوت میگفت مفهوم توسعه چیزی بیش از قبول بیدلیل امیدی که در آخرتشناسی مسیحی بیان شده، نیست. بدون ایمان و سنت مسیحی که خود به تنهایی میتوانست وعدههایش را ضمانت کرده و مشروعیت بخشد، «توسعه» به یک «آخرتشناسی عرفی شده» تبدیل میشد: یعنی در واقع تقریری پوچ از این اعتقاد مسیحی که مصایب و تعارضاتِ تاریخ، قابل ریشهکن شدن است. اینگونه معتقدشدن به توسعه در واقع خواستن آخرت بدون فراهم آوردن وسایل و لوازم آن بود؛ زیرا خارج از «جامعه ایمانی» تسلط آدمی بر تاریخ غیر ممکن بود. بنابراین، از نظر لاوت، مدرنیسم که او از آن به طور کلی نهضتعام انسانگرایی علمی را در نظر داشت، تعرّضی به الاهیات بهشمار میرفت (اگرچه مدرنیسم همیشه چنین برداشتی از خود نداشت)؛ زیرا در برداشت خویش از تاریخ هر آنچه را، با هر ارزشی، که میخواست از الاهیات استخراج کرده بود. اما در حقیقت فرهنگ جدید از واقعیتهای ناظر به موقعیت آدمی تخطی کرده بود و به قول لاوت، امری غیرمشروع به شمار میرفت و محکوم به شکست بود. از دیدگاه مسیحی، برای هر آغاز جدید باید از زمان حال شروع کرد، اما این امر نیازمند توبه و سرسپردن به مرجعیت کلیسایی و الاهیاتی بود. این نکته به هیچ وجه نگرش جدیدی نبود. آیین کاتولیک هرگز به طور رسمی خود را چه نسبت به نهضت اصلاح دینی پروتستان و چه نسبت به روشنگری قرن هجدهم وفق نداد. نیکولاس بیردیایف (Nicholas Berdyaev) الاهیدان اُرتدکس روسی در تبعید در سال ۱۹۳۶ نوشته بود:
- اندیشه مسیحی، به امید به پایان تعارضات و مصیبتهای تاریخی متکی است؛ امیدی که مقبول همه نسلها باشد؛ همچنین متکی به امید به تجدید حیات در زندگی ابدی برای همه کسانی است که تاکنون زیستهاند. اما مفهوم قرن نوزدهمی پیشرفت فقط ورود آن نسل از مقرّبان زادهنشده را به درجه کمال مسیحایی میپذیرد که نسلهای پیشین قربانی خویش را برای آنان انجام داده باشند.(۳۶)
آیین پروتستان راستآئین نیز خصومتی کمتر از این نداشت: عرفیشدن محصولِ گناه غرور بود.
موضع لاوت که شدیدا بر جامعهشناسی دینی تأثیر گذاشت، به شدت مورد اعتراض هانس بلومنبرگ (Hans Blumenberg) قرار گرفت. (در کتابی که در سال ۱۹۶۶ به آلمانی منتشر کرد و ویرایش دوم آن با نام Leyitimitat Die Neuzeit(۳۷ به دست والیس (R. M. Wallace) در سال ۱۹۸۳ به انگلیسی ترجمه شد). بلومنبرگ تبیینی متفاوت برای تاریخ فرهنگی اروپای جدید ارائه کرد. او میگفت که صرفنظر از مسئله عرفیشدن، که نتیجه اظهار وجودهای گناهآلود (یا گاه فاجعهآمیز) آدمی بوده است، آنچه از قرن پانزدهم به بعد رخ داده بود، عکسالعملی نسبت به شکست مشهود الاهیات مسیحی بهخصوص در مورد نظریه مشیت الاهی بوده است. چیزی که تغییر در نگرشها را دیر یا زود اجتنابناپذیر میساخت عبارت بود از ناکامی نظام الاهیاتی در به وجود آوردن توازنی میان واقعیت جهان بیرحم و «سقوط کرده» و تضمینهای قاطع و متقاعد کنندهای که درباره قدرت سرنوشتساز خدای دخالتگر ارائه شده بود ـ یعنی در واقع ناکامی در به دست دادن نظریه موجهی در باب عدل الاهی که میبایست کار خدا را در آفریدن جهانی که در آن شر وجود داشت توجیه میکرد؛ زیرا بدون توصیف قانعکنندهای از شیوه حکمرانی خدا بر طبیعت، بشریت و تاریخ ارتباط اندیشهای به نام خدا با وجود آدمی هر روز ضعیفتر میشد. همپای آن که دین سنتی جذابیت خویش را از دست میداد، تفسیرهای عرفیشده از زندگی بیشتر مقبولیت مییافت.
مدرنیسم یا با حل مسایلی که الاهیاتِ مسیحی مبتنی بر تعالی نتوانسته بود به حل آنها نائل آید، و یا با پذیرش غیرقابل حل بودن مسایلی که الاهیات مدعی حل کردن آنها بود، خود را موجه نشان داد. موضع بلومنبرگ بر توفیق عملی انسانگرایی علمی استوار بود. عرفیشدن، که بیش از همه، نفی قید و بندهایی شمرده میشد که الاهیات سنتی مسیحی بر خرد آدمی، و به تبع آن بر رفتار او نهاده بود، لازمه مشروع و ضروری درک عمیقتر انسان از قابلیتها و محدودیتهای زندگیاش بود.
در حالی که بلومنبرگ بر ارزش سازنده عرفیشدن تأکید میکرد، برگر (۱۹۶۹) بر تأثیر فزاینده حوادث بر اعتبار ذاتی نظریه مسیحی مشیت الاهی تأکید داشت. جنگهای دینی قرنهای شانزدهم و هفدهم چه بسا نقطه عطف تعیینکنندهای بوده است، ولی برگر همچنین تأثیر زلزله لیسبُون (۱۷۵۵) بر افکار تحصیل کردهها، همان مفهوم در داروینسم که تضاد ذاتی تحولات در عرصه حیات است، و نیز ظلم جهانی قرن بیستم را از زمره عوامل مؤثر میدانست. برای مدتی طولانی، الاهیدانان راستدین گرفتار این دیدگاه بودند که به بشر درجاتی از اختیار اعطا شده است و بنابراین آدمی باید خود را، و نه خالق خود را، سرزنش کند چرا که خالق او حداقل راه نجات از طریق عیسی را ارائه داده بود تا عدل الاهی آسیب نبیند. برخی الاهیدانان جدید، این نظریه را با بیان اینکه عمل خداوند در زندگی شخصی انسانها صورت میگیرد، اصلاح کردهاند. الاهیدانان پویشی اگرچه عمل خداوند را به عالم انسانی محدود نمیکنند، اما میگویند خدا به نحو اقناعکنندهای و نه اجباری عمل میکند. دیگران هم مانند یورگن مولتمان (Jurgen Moltmann) با مبانیای آخرتشناختی چشم به آفرینشی نو دارند که در آن عدالت خدا خود را نشان خواهد داد. اما وقتی درباره عرفیشدن سخن میگوییم ناظر به مثلاً این شواهد هستیم که اینک در پایان قرن بیستم دیگر بسیار اندکاند کسانی که از مشیت الاهی انتظار داشته باشند تا کره زمین را از شر خود ویرانگریهای آدمیان حفظ کند. در اینجا باز دوباره این منفصله بدیهی به جدّ مطرح میشود: آدمی یا اهل دعا و درخواست از خدای دخالتگر است یا نیست. اگر او دیگر انتظار نداشته باشد که خدا در امور جهان، چه در حیطه امور بشری و چه در عالم غیر انسانی، دخالت کند در این صورت از مسیحیت سنتگرا و نیز از اغلب شکلهای سنتگرای ادیاندیگر، فاصلهزیادی گرفته است. الاهیات سرگرداناست وگاه امیدوارانه و گاه گستاخانه به تکرار مطلق گوییهای مربوط به گذشته میپردازد و افراد نیز ماجراجویانه بهدنبال حوزههایی هستندکه مطلقگوییهارا بهگذشته پیوند میدهد.
الاهیات در محافل علمی و الاهیات در جامعه مسیحی
بیشک، مطالب یاد شده، شکافی میان الاهیات مخصوص محافل دانشگاهی و الاهیات رایج در جوامع مسیحی به وجود آورده بود. همچنانکه تحصیلات عالی در بریتانیا و دیگر کشورها بعد از سال ۱۹۴۵ گسترش یافت، غالبا باور بر این بود که هیچ دانشگاهی بدون گروه الاهیات، به عنوان شاهدی بر اینکه مسیحیت دین رسمی کشور است، کامل نیست، و نیز گفت و گوها درباره الاهیات که هنوز هم گُل سرسبد علوم به شمار میرفت ناچیز و امیدوارانه بود. در دهه ۱۹۹۰، سیاست تحصیلی محافظهکارانه رسمی در بریتانیا هنوز هم بر آن بود که مدارس دولتی باید میراث و ارزشهای مسیحی کشور را ارتقاء داده و آن را حفظ کنند. در ابتدا، گروههای جدید الاهیات در بریتانیا، که تقریبا به کلی به کمکهای مردمی متکی بودند نه کلیسا، از الگوی قبل از جنگ پیروی میکردند و الاهیات مسیحی را تنها الاهیات صادق میپنداشتند و تأکیدشان بر مطالعاتِ کتاب مقدس و تاریخ و الاهیات مسیحی تا دوره ۴۵۱ ق.م بود و نیز در کنار آن روشی دفاعیهای را در فلسفه دین دنبال میکردند. این دورههای تحصیلی در اصل وقتی شکل گرفته بودند که گروهها و هیأتهای علمی دانشگاهها به نحو تنگاتنگی به حوزههای الاهیاتی وابسته بودند. نیز فرض بر آن بود که استادان و دانشجویان، که عملاً همه مرد بودند، همه مؤمن به دیانت مسیحیاند و بسیاری از دانشجویان قصد روحانیشدن دارند. با وجود این، دورههای تحصیلی یاد شده، از مسایلی که برای کلیساهای مختلف مسیحی از سال ۱۷۸۹ به بعد رخ داده بود جز اندکی، و بلکه هیچ، بحث نمیکردند.
با توجه به همه تحولاتی که در اینجا از آنها بحث کردیم، باید روشن باشد که چنین وضعیتی نمیتوانست ادامه یابد. حرکت به سوی ایجاد گروههای دانشگاهی کثرتگراتری در زمینه «الاهیات و پژوهشهای دینی» بعد از حدود ۱۹۶۰ به سرعت آغاز شد. یک عامل داخلی مهم کاهش تعداد دانشجویان خواهان مشاغل روحانیت حرفهای چه کاتولیک و چه پروتستان در سرتاسر جهان بود. گروههای دانشگاهی مناطق مختلف مجبور بودند برای آن که به نحو قابل قبولی به حیات خویش ادامه دهند از میان دانشجویان، مرد یا زن، نیرو جذب کنند و این نیاز به برنامه آموزشی گستردهتری داشت که بسیار کمتر از پیش به فکر تکمیل کار حوزههای الاهیاتی بود. آنچه در بریتانیا رخ داد چندان انقلابی و اساسی نبود: تنها یک گروه، که در سال ۱۹۶۷ در دانشگاه جدید لنگستر (Lancaster) به وجود آمد، در واقع نام گروه پژوهشهای دینی را بر خود داشت. ریاست گروه را نینیان اسمارت (Ninian Smart) فیلسوف دین انگلیکن بر عهده داشت که مدافع جدی پژوهش در ادیان جهان بود و چندی بعد استاد مطالعات دینی در دانشگاه کالیفورنیا، در سانتاباربارا شد. گروههای دانشگاهی دیگر بریتانیا محتاطانه نام خود را به الاهیات و مطالعات دینی تغییر دادند.
مقصود از مطالعات دینی غالبا چیزی بیشتر از به وجود آوردن دورههایی تحصیلی در موضوعات الاهیات و تاریخ مسیحی جدید و جامعهشناسی دین و مطالب متنوعی از بودیسم نبود. هنوز هم مراکز نسبتا اندکی برای تعلیم ادیان غیرمسیحی وجود دارد: عهد قدیم غالبا از دیدگاه مسیحی تعلیم داده میشود گویی عهد قدیم اساسا متنی مسیحی بوده است و یهودیت به ندرت به عنوان دینی خاص و مستقل که تاریخ مصیبتباری در روزگار جدید داشته است مورد توجه قرار گرفته است.
پیدایش تدریجی «مطالعات ادیان» مشاجرات کلیسایی زیادی به بار آورد. آنچه در دهه ۱۹۷۰ خصومت برانگیز شد، همچنانکه میتوان از جهتگیری سیاسی عام این دهه نیز انتظار داشت، دیدگاههای کثرتگرایانه و افراطی درباره الاهیات مسیحی بود که از سوی برخی، و البته نه تمام، محققان دانشگاهی انتشار مییافت. این محققان نه تنها در امریکا و بریتانیا، بلکه در میان کاتولیکهای اروپا هم یافت میشدند. نماد این جریان در بریتانیا عبارتبود ازکتاب (۱۹۷۳) [God and the Universe of faiths۳۸) جان هیک (John Hick) و مجموعه مقالات (The Myth of God Incarnate-1977 ۳۹) این مسئله در آمریکا که تشکیلات پروتستانی غیر رسمی و قدیمی آن در دهه ۱۹۶۰ از هم فروپاشیده بود خیلی بحرانی نبود ولی در بریتانیا بسیاری از مقامات کلیساهای مختلف تصور میکردند که گروههای دانشگاهی مربوط به دین، با هر نامی که بر خود گذاشتهاند، باید مانند مدارس دولتی «مسیحیت سنتی» را تعلیم داده و به آن باور داشته باشند، گویی که اعتبار عقلانی یا اجتماعی الاهیات نظاممند مسیحی در اواخر قرن بیستم با هیچ مشکلی مواجه نیست. با همان جدیتی که انجمن آثار ملی از قصر ییلاقی سلطنتی حفاظت کرده است به همان میزان گروه الاهیات باید از «مسیحیت سنتی» حفاظت کند. ادیان دیگر را میتوان به عنوان زمینههای مرتبط با تحقیقات تبلیغاتی مسیحیت مورد مطالعه قرار داد، همانگونه که گاه در نسلهای پیشین چنین بوده است. این دیدگاه در دانشگاهها هم نمایندگانی دارد چرا که برخی از دانشگاهیان هنوز هم گروههایشان را به عنوان بخشی از جامعه دینی کلیسا میدانند. هنوز هم گرایش قوی و وظیفهشناسانهای برای حفظ بیهمتایی و بیچون و چرایی مسیحیت وجود دارد. البته درباره ادیان دیگر جهان نیز کارهای مختلفی صورت میگیرد، ولی مطالب ادیان «دیگر» را هنوز هم غالبا محققان مسیحی آموزش میدهند. اما آنچه کلیساهایی مختلف به نام دین در مؤسسات مربوط به خود اعمال میکنند و یا در مقابل آن تحمل روا میدارند مسئلهای است که به خود آنها و معلمانی که به کار میگیرند مربوط است. مثلاً شواهد فراوانی درباره مداخله نظام پاپی در دوران جدید در اختیارات دانشگاههای کاتولیک خصوصا در ایالات متحده امریکا در دست است. در اروپا، مورد هانس کونگ مثال انگشتنمایی بوده است. اما در میان گروههای دانشگاهی عمومی که با مطالعات ادیان، و از جمله مسیحیت ارتباط دارند، یعنی گروههایی که به امکانات عمومی متکی هستند و باید در خدمت کل جامعه باشند و نهتنها کلیسای مسیحی، کثرتگرایی در مطالعات الاهیاتی و آزادی در تعلیم، تحقیق و نشر را باید از اصول اولیّه شمرد.
نویسنده : جان کنت
مترجم : محمد رضا بیات
منبع: هفت آسمان، بهار ۱۳۸۳، شماره ۲۱، صفحه – از ۱۴۹ تا ۱۸۰
این مقاله ترجمهای است از:
جان کنت استاد [بازنشسته] در دانشگاه بریستول. دیگر آثار او عبارت است از:
Religion and Science 1850 – 1914 in Nineteen Century Religious Thought in the West (ed. N. Smart, 1985
۱) Frei 1974:61-2
۲) Herods Palestine نام سلسلهای در فلسطین است که در زمان عیسیمسیح حکومت میکردند. م.
۳) Flannery 1975
۴) Nostra Aetate
۵) Ibid 1975: 739
۶) Guidelines on Religious Relations with the Jews.
۷) Flannery 1974: 744
۸) دهکدهای در اسکاتلند است که خاندان کمبل قبیله مکدانلد را در این منطقه در سال ۱۶۹۲ قتل عام کردند. م.
۹) The Poverty of Historicism
۱۰) Popper 1963: 6
۱۱) Raisanen 1990: 135-6
۱۲) Troeltsch 1972: 48
۱۳) ریزین ۱۹۹:۱۹۹۰٫
۱۴) nietzsche 1983:91-2
۱۵) یهودیت، اعمال و عقاید
۱۶) حقیقت و روش (۱۹۶۰)
۱۷) Ibid: 244
۱۸) Wiles 1974:45
۱۹) Van Harvey 1967:114
۲۰) Nineham 1977: 158
۲۱) Pompa 1990:221
۲۲) The Myth of God Incarnate (a1977: 192)
۲۳) Fiorenza 1983: 242.
۲۴) Kiny 1992:42.
۲۵) Ford 19899: 249-50
۲۶) Morgan with Barton 1988:158-9
۲۷) ibid: 199
۲۸) ibid: 184
۲۹) ibid:197
۳۰) ماهیت عقیده (۱۹۸۴)
۳۱) الاهیات جدید، حس جهتیابی (۱۹۸۷)
۳۲) Ibid: 142
۳۳) Berger 1969: 113
۳۴) Christiano 1987: 124
۳۵) معنا و تاریخ (۱۹۶۶)
۳۶) Berdyaev 1936: 190
۳۷) مشروعیت عصر جدید
۳۸) خدا و جهان ادیان (۱۹۷۳)
۳۹) اسطوره خدای متجسد (۱۹۷۷)
Berger, P. (1969) The Social Reality of Religion, Hamondsworth: Penguin.
Christiano, K. J. (1987) Religious Diuersity and Social Change: American Cities 1890-1906, Cambridge: Cambridge University Press.
Fiorenza, E. S. (1983) In Memory of Her: A Feminist Reconstruction of Chrisitian Origins, London: SCM Press.
Flannery, A. (1975) Vatical Council II: The Conciliar and Post Conciliar Documents, Clonskeagh, Ireland: Dominican Publications.
Ford, D. F. (ed.) (1989) The Modern Theologians 2 vols, Oxford: Basil Blackwell.
Frei, H. (1974) The Eclipse of Biblical Narratiue, London: Yale University Press.
Gadamer, H.-G. (1960) Truth and Method, London: Sheed and Ward.
Hick, J. (1973) God and the Uniuerse of Faiths, London: Macmillan.
___ (ed.) (1977) The Myth of God Incarnate, London: SCM Press.
King, U. (ed.) (1992) Liberating Women: New Theological Directions, Bristol: Bristol University Theology Department.
Lindbeck, G. (1984) The Nature of Doctrine, London: SPCK.
Loades, A. (1989) `Feminist Theology”, in D. Ford (ed.) The Modern Theologians, Oxford: Basil Blackwell.
Löwith, K. (1949) Meaning and History, Chicago: University of Chicago Press.
Mackey, J. (1987) Modern Theology: A Sense of Direction, Oxford: Oxford University Press.
Morgan, R. with Barton, J. (1988) Biblical Interpretation, Oxford: Oxford University Press.
Nietzsche, F. (1983) Untimely Meditations, trans. R. J. Hollingdale, Cambridge: Cambridge University Press.
Nineham, D. (1977a) `Epilogue”, in J. Hick (ed.) The Myth of God Incarnate, London: SCM Press.
___ (۱۹۷۷b) Explorations in Theology 1, London: SCM Press.
Pompa, L. (1990) Human Nature and Historical Knowledge: Hume, Hegel and Vico, Cambridge: Cambridge University Press.
Popper, K. R. (1963) The Pouerty of Historicism, London: Routledge and Kegan Paul.
Räisänen, H. (1990) Beyond New Testament Theology, London: SCM Press.
Sanders, E. P. (1992) Judaism, Practice and Belief 63BCE-66CE, London: SCM Press.
Sölle, D. (1991) `Liberating our God-Talk”, in U. King (ed.) Liberating Women: New Theological Directions, Bristol: Bristol University Theology Department.
Troeltsch, E. (1972) The Absoluteness of Christianity and the History of Religions, London: SCM Press.
Van Harvery, A. (1967) The Historian and the Belieuer, London: SCM Press.
Wiles, M. (1974) The Remaking of Christian Doctrine, London: SCM Press.