خداوند ما عیسی مسیح گفت که خداوند خدای خود را به تمامی دل جان تمامی احساس و فکرت محبت کن. پس بسیار مهم است که از فکرمان به بهترین شکل ممکن استفاده کنیم. فکری که مطابق دادههای مسیح است باید رشد کند. ما باید به تدریج در نحوه فکر کردنمان رشد کنیم و بتوانیم ذهنیت مسیحی را از چند بعد در خودمان پرورش دهیم.
یکی از اهداف تعلیم اصول مسیحیت، رشد و پرورش اندیشه مسیحی است. یعنی ذهن و تفکر ما باید مسیحی باشد. اگر عنصر تفکر را کنار بگذاریم در واقع یکی از ابزارهای مهم را که بوسیله آن به جمع بندی اطلاعات دریافتی میپردازیم؛ را کنار زدهایم. مهم است هر آنچه را که میآموزیم بتوانیم در خود هضم کنیم. وقتی اطرافیان ما را نگاه میکنند، انسانهایی را ببینند که فکر و ذهن آنها به شدت در حال فعالیت است.
کلام خدا هیچگاه نمی گوید که از عقلت استفاده نکن. در امثال آمده است: “به عقل خودت تکیه نکن”. این به معنای استفاده نکردن از عقل نیست؛ برای خداوند بکار گیری عقل مهم است. در اول قرنتیان باب ۱۴ آیه ۲۰ آمده است: “ای عزیزان در فکر کردن بچه نباشید”. این بدین معناست که بالغ و عمیق اندیشه کنید.
چرا ذهن اهمیت دارد؟
۱- استفاده درست از فکر سبب می شود که خداوند جلال یابد. فیلسوف معروفی به نام «فرانسیس بیکن» می گوید: “خداوند دو کتاب دارد: یکی کتاب اعمالش (Book of works ) و دیگری کتاب گفتارش (Book of words) و ادامه می دهد که کتاب اعمال خدا در طبیعت و کتاب گفتار او در کتاب مقدس است و با تعمق بر افعال و اعمال خدا می توان تا حدی به وجودش پی برد”. او آنها را مکاشفه عام خداوند، نام می نهد.
در مزمور ۸ آیه اول آمده است: “آسمان، جلال خدا را بیان می کند و فلک از اعمال دستهایش خبر می دهد”. آنچه در طبیعت و آفرینش خداست همگی یک سیستم عقلانی هستند. انیشتن می گوید: “جهان سیستم عقلانی است و علم؛ تلاش بشر برای درک و نظام بخشی کار خدا در طبیعت است و الهیات، تلاش بشر برای درک و نظام بخشی به مکاشفه خدا در کتاب مقدس است”.
به عبارت دیگر وقتی به علم و الهیات نگاه میکنیم، می بینیم که هر دو از عقل و فکر استفاده می کنند تا اینکه بتوانند به درک کار خدا نظام بخشند. «کپلر» می گوید: “هم در کتاب مقدس و هم در طبیعت، ما افکار خدا را فکر می کنیم. بنابراین بسیار اهمیت دارد که اگر از عقل و فکرمان استفاده نکنیم چگونه قادر خواهیم بود که افکار خداوند را جلال دهیم”.
۲- استفاده از فکر، پیروی ما را غنی می سازد. یادگیری کلام برای این است که فکر و ذهن تغذیه شود و بتوانیم پیروی با معناتری داشته باشیم. پولس به یونانیها میگوید: “در معابد شما گشتم اما شما خدای ناشناخته را میپرستید. چگونه ممکن است انسان خدایی را که نمیشناسد پرستش کند؟”
ما باید خداوند را به خردمندی پرستش کنیم. در مزمور ۱۰۵ آیه ۳ آمده است: “آنانی که نام تو را می شناسند، تو را تسبیح میکنند”. اینها نشانگر این است که در پرستشها نباید ذهن و فکرمان را کنار بگذاریم.
اما چرا این مباحث مطرح میشود؟ زیرا یک نوع مسیحیت نابالغ وجود دارد که معتقد است هر چه از ذهن کمتر استفاده شود؛ احتمال جلال دادن خدا و پیروی از او بیشتر میشود. درست است که تنها نمیتوان به عقل تکیه کرد اما کنار گذاشتنش هم در اراده خداوند نمیباشد. ما در کتاب مقدس هیچ آیهای را پیدا نمیکنیم که در آن ایمان در برابر عقل قرار گرفته باشد و یا متضادش باشد. با ایمان و وفاداری با خداست که حیات مییابیم ولی این به معنای عدم بکارگیری عقل و ذهن نیست. به عبارت دیگر آیا این تفکیک درست است که ما گروهی ایماندار قلبی، شهودی، مکاشفهای داریم و در مقابل گروهی هم ایماندار عقلی، نظری، تحقیقی هستند؟ چنین تفکیکی در کتاب مقدس وجود ندارد. یک مسیحی ایماندار از تمام ابزارهایی که خداوند به او داده است به بهترین شکل ممکن استفاده می کند که یکی از مهمترین این ابزارها همان عقل و ادراک است.
آنچه که در برخی آیات کتاب مقدس آمده که در مقابل ایمان قرار گرفته است؛ تنها دیدار است. پولس میگوید: “ما به ایمان رفتار میکنیم نه به دیدار”.
ما خیلی از چیزها را نمیبینیم اما این دلیلی نیست که آنها وجود ندارند. این دو است که در کنار هم قرار میگیرند: ایمان و آنچه که میبینیم. ابراهیم ندید ولی ایمان آورد. او در مقابل عقل قرار نگرفت. مسیحی متعادل است که به همان اندازه که شهودی است تحقیقی هم باشد. ما باید هر دو را انجام دهیم زیرا خداوند هر دو را به ما بخشیده است. پولس میگوید: “هم به عقل دعا میکنم و هم به روح”.
بنابراین عقل و ایمان مکمل یکدیگرند نه متضاد هم ولی ایمان فراتر می رود اما عقل کمکش میکند. (جان استات) ایمان را اعتمادی نام مینهد که منطق پذیر است (Reasoning Trust). ایمان مقوله عقل ستیز یا عقل گریز نیست. در واقع ما با یادگیری سعی داریم برای ایمانمان دلایل منطقی بیابیم. بر فرض اگر شخصی از ما سوال کرد که چرا ایمان آوردهاید بتوانیم پاسخهای منطقی هم داشته باشیم.
۳- هدایت: در اینجا اشاره می شود به آیات ۸ و ۹ از مزمور ۳۲ که آمده است: “تو را حکمت خواهم آموخت (هدایت) و تو را به چشم خودت که بر تو است، نصیحت خواهم نمود (راهنمایی). مثل اسب و قاطر بی فهم نباش که آنها را برای بستن به دهنه و لگام زینت میدهند و گر نه نزدیک تو نخواهند آمد”. در واقع خداوند ما را ارشاد میکند و در مقابل ما هم باید از فکر و عقل استفاده کنیم و میبینیم که رابطه با خدا بیشتر یک نوع همکاری است. یعنی من فکر میکنم و افکارم را به خدا میسپارم و او هم مرا هدایت میکند. هدایت خدا نافی افکار ما نیست بلکه بشارت ما را قوی تر و نیرومندتر می کند. در دوم قرنتیان باب ۵ آیه ۱۱ آمده است: “چون معنی ترس خدا را دانستیم، میکوشیم تا مردمان را مجاب کنیم”. همچنین اعمال رسولان باب ۱۹ آیات ۸ تا ۱۰. پس باید دلایل منطقی بیاورید تا دیگران را مجاب کنید. حتی در بشارت دادن به دیگران نیز مهم است که بتوانیم به سوالات حق جویان پاسخ های قانع کننده دهیم.
کتاب مقدس، کتابی است تاریخی که وجودش اثبات شده است. حال ممکن است کسی به آن واکنش ایمان نشان دهد و یا شخص دیگری هیچ واکنش ایمان نسبت به آن نشان ندهد ولی کسی نمیتواند منکر وجودی آن شود. ما آن را ثابت می کنیم و از بیان این مکاشفه هیچ بیمی نداریم و نمی توانیم بگوئیم که در اوهام خودمان چیزهایی را ساختهایم. نه همه این واقعیتها وجود دارد. پولس میگوید: “ما در پی افسانهها و خیال پردازیها نرفته ایم”.
ذهنیت مسیحی چیست؟
این اصطلاح اولین بار توسط شخصی به نام (Ballymore) در کتابی که در سال ۱۹۶۳ نوشت؛ آورده شد. منظور از ذهنیت مسیحی، ذهنیتی نیست که تنها به امور مذهبی فکر کند، بلکه ذهنیتی است که جهان را از زاویه دید مسیحی مینگرد. در اینجا به شکل مختصر به بیان مفاهیم مقصود او میپردازیم. یک فکر مسیحی دارای چهار عنصر است:
۱- باور دارد که خدا از هیچ، جهان و کائنات را آفرید.
۲- آنچه که او آفرید خوب و نیکو بود و در آن ناپاکی وجود نداشت. پس به نیکی مطلق آفرینش در ابتدا میپردازد.
۳- این آفرینش سقوط کرد و شرارت وارد جهان شد که این ثمره گناه است.
۴- خدا مخلوقش را رها نکرد بلکه سعی کرد جهان و انسان را رهایی دهد و امر تازهای در میگیرد و این امر تازه رو به کمال میرود تا جایی که این عصر پایان پذیرد.
اما همه این امور را همه میدانند آنچه مهم است این است که وی تمام این اصول را به امور و مسائل دنیای امروز ارتباط میدهد و به مسائلی از قبیل بیکاری، تورم، حقوق بشر، ظلم و … میپردازد و میگوید تمام امور جهان از این چهار فیلتر عبور میکنند. برای مثال خود انسان در ابتدا خوب بود بعد دچار گناه و تباهی شد ولی عیسی مسیح او را احیا می کند و به سوی تکامل میبرد. او اعتقاد دارد اگر ما همه پدیده های جهان را به این شکل نگاه کنیم و از این چهار فیلتر عبور دهیم به این شکل است که با جامعه درگیر میشویم. مثلا اگر انسانی را دیدیم که تباه شده است نمی توانیم بگوئیم که او تباه مطلق شده است بلکه او شخصی است که ضربات جدی خورده است اما عیسی مسیح میتواند او را احیا کند و با تمرین و توجه این شخص به سوی کمال خواهد رفت.
اساس تفکر مسیحی:
اساس تفکر مسیحی حول دو محور حرکت می کند: الف- واقعیت خدا ب- واقعیت بشر
الف- واقعیت خدا
ایوب۲۸:۲۸ به این سوال پاسخ می دهد. ترس خدا آغاز حکمت، که خود کلمه حکمت را میتوان عقل ترجمه کرد. ترس از خدا واکنش احساسی نیست یعنی مهمترین جهت گیری های زندگی ما در رابطه با خداست. آنجاست که فکر انسان، درست عمل میکند. جهت گیری قلبی ما در مقابل خدا، ابتدای حکمت است.
پنج کتاب از کتابهای کلام مقدس به ادبیات حکمتی معروفند: مزامیر- امثال – جامعه – ایوب و غزل غزلها.
کتاب جامعه به این سوال پاسخ می دهد که خدا بنیاد، سرچشمه و آغازگر است. واکنش شخصی و جهت گیری ما است که آیا می خواهیم خدا را به زندگیمان وارد کنیم یا نه. این است که ما را به فروتنی تشویق میکند. یعنی اهمیت بنیادی افتادگی را ترس گویند. کانال دیگری که حکمت بطلبیم و درست فکر کنیم هم افتادگی است. بنابراین افتادگی تنها یک خصلت مسیحی برای زندگی نیست بلکه امری بنیادی است. اگر بخواهیم درست فکر و عمل کنیم باید افتاده باشی. نمی توانم درست فکر کنم اگر جهت گیری من خدایی نباشد.
نیچه می گوید: “ما باید به دنبال یکسری ابر انسان یا سوپرمن باشیم. نژاد برتری وجود دارد. درد جامعه ما این است که این ابرمردها نیستند اگر آنها باشند جهان نجات پیدا میکند”. اما عیسی مسیح به ما این واقعیت را نشان داد که آنچه ما نیاز داریم ابرمردها نیستند بلکه تا ما همانند بچهها کوچک (فروتن) نشویم نمیتوانیم وارد پادشاهی خداوندمان شویم. بنابراین اساس افتادگی ترس از خداوند است.
هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است.
گاهی ما خوب متوجه اهمیت این موضوع نیستیم و افتادگی را بیشتر به عنوان یک خصلت رفتاری و شخصیتی می بینیم و مثلا می گوئیم فلانی آدم فروتنی است و یا اینکه برخی اصلا نمیخواهند فروتن باشند. ما ملاکهای گوناگونی برای این فروتنی داریم و شخصی به آن نگاه میکنیم. ما افتادگی را به عنوان طریق درک ندیدیم.
در فیلیپیان باب دوم آمده است: “او که در ذات خدا بود، با خدا برابر بودن را غنیمت نشمرده، خود را خالی کرده صورت غلام را پذیرفت”. میبینیم که حرکت الهی، حرکتی از بالا به پائین است اما ما می خواهیم از پائین به سمت بالا برویم. فروتنی دعوت ما است و یک خصلت ستودنی نیست. اگر میخواهیم که بیشتر بفهمیم و خدا حکمتش را بر ما بیشتر جاری کند باید بدانیم که هیچ نقطه پایانی برای افتادگی وجود ندارد. در واقع این آیه بینانگر این است که فکر شما هم بدینگونه باشد که در مسیح عیسی بود. چه فکری در او بود؟ او پائین آمد و خودش را خالی کرد، نه به خاطر اینکه زوری بر او حاکم بود بلکه اختیار کرد. هر چه فروتن شویم و پائینتر رویم ارتباطمان با خدا قویتر و غنیتر خواهد شد. در آن هنگام است که به آن ذات و وجود نزدیک میشوی و با آن آشناتر میشوی چرا که در گذشته اصلا در رابطه درستی با او قرار نگرفته بودی. وقتی فروتن شدی آن وقت است که افکارت باز و منور میشود و زندگیات هم غنیتر خواهد شد. با هر کس مثل شاگرد زندگی کنید حتی اگر شخص مقابل سواد زیادی هم نداشته باشد.
ب- واقعیت بشر
علاوه بر واقعیت خدا، واقعیت بشر هم مطرح است. یعنی هم باید نسبت به خدا جهتگیری ما مشخص شود هم شناخت ما نسبت به انسان شناخت متعادلی باشد. اینها به ما حکمت می دهد. اما منظور چیست؟ اینکه ما نباید نسبت به انسان صرفا خوشبین مطلق و یا بدبین مطلق باشیم. اگر خوش بینی مطلق حاکم شود و اینکه انسان هیچ بدی ندارد و تماما پیروزی و عظمت است این اشتباهی بود که انسان در تاریخ کرد و طی دو جنگ جهانی فهمید که نباید چندان هم به ذات انسان خوش بین بود و اگر بدبین مطلق باشیم که دچار پوچی خواهیم شد.
کتاب مقدس واقعیتگرایی را به ما میآموزد و واقعیتگرایی میگوید انسان موجودی است که جلال دارد و هم تباهی دارد. پولس به درستی درباره خودش میگوید: “ما این گنجینه را در ظروف خاکی داریم”. یعنی این گنجینه حقایق را به اندازه ظروف و درک زمینی خود داریم. ما این نگاه را نباید نسبت به انسان از دست بدهیم. این کمک می کند که بهتر فکر کنیم و عمیقتر نگاه کنیم.
انسان چه تصویری از خودش دارد؟ برخی دائما خود را تائید میکنند و عدهای دائما خود را نکوهش میکنند. اما انسان در تصویر خود شخصی را دارد که هم زیبائی دارد و هم ضربه خورده است. ما اینجا فقط به مقولات فردی نظر نداریم بلکه امور جمعی را هم مد نظر داریم. برای مثال در مورد دموکراسی هم به همین این تعادل بین خوشبینی و بدبینی مطرح است. ما نیاز داریم که در جامعه دموکراسی باشد، چون اگر قدرت در دست یک شخص باشد دیکتاتوری بوجود میآید و اگر قدرت پخش شود عدالت در برخی جاها خودش را نشان میدهد. بنابراین یک مبلغ مسیحی می گوید: “ظرفیت بشر برای عدالتخواهی دموکراسی را امکانپذیر میسازد، اما گرایش بشر برای بیعدالتی دموکراسی را امری ضروری مینماید”.اینجا گرایش انسان هم به عدالتخواهی و هم به عکس آن مفروض است.
چه باید کرد؟
انظباط شنیدن دو جانبه. یعنی از دو منبع باید صدایی را شنید. ۱- اولین و مهمترین منبع همان کلام خداست. ۲- دنیای پیرامون ما است. کارل بارت میگوید: “مسیحی کسی است که با یک دستش کتاب مقدس دارد و در دست دیگرش روزنامه”. هم از این میشنود و هم از آن پاسخ میگیرد. ما هر دو را باید بشنویم، و البته قطعا هر دو را به یک شکل نمیشنویم؛ ولی باید با احترام بشنویم. کلام خدا را نوع دیگری میشنویم اما باید به کلام خدا گوش دهیم و از دنیای اطراف هم بشنویم تا بتوانیم ارتباط معقولی با آن برقرار کنیم. جان استات میگوید: “واضح و عمیق احساس کن”. حافظ می گوید: “فکر هر کس قدر همت اوست”.
“ویلیام شد” (William Shedd) یک متأله مسیحی ترس ما را از فکر کردن به کشتی تشبیه کرده و میگوید: “کشتی که کنار بندر لنگر انداخته، در ایمنی دائمی است ولی کشتیها برای این ساخته نشدهاند”.
اگر درست فکر نکنیم خدا را درست جلال نمیدهیم و پیروی ما پیروی درستی نیست و بشارت ما بشارت ضعیفی است و هدف حکیم شدن ما است. پولس به تیموتائوس میگوید: ” در آنچه به تو میگویم فکر کن تا خدا تو را حکمت بیاموزد”.