نویسنده: جیمزوا/ ویلفرد و تانجونان
ترجمه: علی ملک محمدی
اغلب پل تیلیش را به عنوان متکلمی معتدل که سعی در ایجاد رابطه میان لیبرالیسم و نئوارتدوکس، ایدهآلیسم و رئالیسم و الهیات پروتستان و الهیات کاتولیک روم دارد، معرفی میکنند. دین او به نهضت رمانتیک قرن ۱۹ به الهیات او کاملا صبغه الهیات فلسفی داده است. به نظر او وظیفه اصلی الهیات مسیحی عبارت است از توجیه و بیان حقیقت پیام مسیحیت و تفسیر این حقیقت برای نسلهای جدید. از این رو او از پیام مسیح استفاده کرد تا به سئوالات فلسفی برخاسته از قلمروی فرهنگ پاسخ دهد. (چنانچه گاهی هدف تیلیش را وساطت میان ایمان و فرهنگ بیان کردهاند.) همبستگی به عنوان یکی از اجزای الهیات سیستماتیک مسیحی، روش تیلیش است. این روششناسی را یکی از مهمترین دستاوردهای او برای الهیات مدرن برمیشمارند.
زندگی
در سالهای ۵۵ _ ۱۹۳۳ در کانون الهیات در آمریکا به تدریس الهیات فلسفی مشغول بود. او رابطه نزدیکی با بحثهای روانشناسی داشت که در دانشگاه کلمبیا مطرح میشدند. به نظر تیلیش امروز بیان نظریههای مسیحی درباره انسان بدون استفاده از دستاوردهای روانشناسی، ممکن نیست. پس از بازنشستگی از کانون الهیات، تا زمان فوت، استاد الهیات در دانشگاه شیکاگو بود. وی در سال ۱۹۶۵ دار فانی را وداع گفت.
از نظر تیلیش صورت سیستماتیک در الهیات دربردارنده ویژگیهای قابل توجهی است که از آنها میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
۱ _ به نظر تیلیش این صورت باعث انسجام فکری او شده، که جزء مشکلترین کارهای الهیات بوده و کمتر کسی در این ارتباط موفق است.
۲ _ ابزاری است برای کشف و آشکار شدن روابط میان نمادها و مفاهیم.
۳ _ این شیوه عاملی است در جهت درک الهیات به مثابه کلی منسجم که اجزاء و عناصر آن ذیل اصول و روابطی با یکدیگر پیوسته اند.(۱)
تیلیش معتقد است شرایط بشری مسائل بنیادینی را مطرح میکند که فرهنگ بشری آنها را به شیوههای متفاوت در سبکهای برجسته آثار هنری خویش ظاهر میسازد و سنن دینی به آنها پاسخهایی میدهد که در نمادهای دینی متجلی هستند. از این رو تیلیش الهیات سیستماتیک خود را در پنج بخش تدوین میکند که در هر بخش، یک نماد عمده دینی کتاب مقدس به مثابه پاسخ به یک مسئله عمده بشری متبلور در فرهنگ جدید مرتبط میشود.
– بخش اول نماد لوگوس را به مسئله شکاکانه فرهنگ جدید مرتبط میکند. ما چگونه میتوانیم با قطعیت، حقیقتی را که از حیث بشری مهم است، بشناسیم؟
– بخش دوم نماد «خدا به عنوان خالق» را به نمودهای مسئله تناهی فرهنگ جدید پیوند میدهد، ما چگونه میتوانیم در برابر نیروهای مخربی ایستادگی کنیم که حیات ما را به فروپاشی تهدید میکنند؟
– بخش سوم نماد «عیسی به عنوان مسیح» را به مظاهر دنیوی مسئله بیگانگی فرهنگ جدید مرتبط میسازد، ما چگونه میتوانیم آن بیگانگی را که در خودمان و اطرافمان تجدید میکنیم، درمان کنیم؟
– بخش چهارم نماد «روح الهی» را به جلوههای مسئله ابهام فرهنگ جدید ربط میدهد، حیات ما چگونه میتواند اصیل باشد زمانی که اخلاق، اعمال و مظاهر فرهنگی ما کاملا مبهم هستند؟
– بخش پنجم نماد «ملکوت خدا» را به این سئوال مرتبط میسازد که آیا تاریخ معنایی دارد؟(۲)
الهیات مسیحی
به نظر تیلیش وظیفه الهیات مسیحی محقق ساختن مطالبات کلیساست. اعلام حقیقت پیام مسیح و تفسیر این حقیقت برای نسل جدید دو راهکار کلیسا برای پاسخگویی به پرسشهایی است که حاصل موقعیت و وضع کلیسا هستند و به عبارتی «الهیات تفسیر و تبیین روشی است از محتوای ایمان مسیحی». وضع و موقعیت باعث مطرح شدن سئوالات متفاوتی در مورد وجود انسان بوده و پاسخ الهیات مسیحی به آن سئوالات مبتنی بر پیام مسیح است. وجه ممیز الهیات تیلیش عبارت است از رویکرد وجودی او به الهیات. بررسی وضع انسان نخستین قدم یک متکلم است که قصد دارد به سئوالات وجودی انسان پاسخ دهد. به نظر تیلیش هر الهیاتی باید واجد دو مؤلفه باشد، الف) متعلق هر الهیاتی باید چیزی باشد که دلبستگی واپسین ماست و ب) چنان مسئلهای تعیین کننده بودن و نبودن ماست. به عبارت دیگر متعلق الهیات عبارت است از تبیین دلبستگی واپسین ما که مشخص کننده بودن و نبودن ماست.
تبیین دلبستگی واپسین ما باید از پیام مسیح اخذ شده باشد، پیامی که شامل کتاب مقدس، تاریخ کلیسا، تاریخ دین و فرهنگ است و تمام اینها منابع و مآخذ الهیات سیستماتیک محسوب میشوند. در این میان تجربه دینی واسطهای است برای دستیابی ما به منابع. با وجود منابع و تجارب، جستوجو برای حد وسطی (norm) از الهیات سیستماتیک مسیحی برای راهنمایی متکلمان ضروری است. به نظر تیلیش این حد وسط عبارت است از هستی جدید در عیسی به عنوان مسیح. از این رو «هستی جدید در عیسی به عنوان مسیح» نه تنها موضوع الهیات است، بلکه دلبستگی واپسین ماست که تعیین کننده بودن و نبودن ماست. لذا روش مد نظر تیلیش که عبارت است از «روش همبستگی» روشی است برای مرتبط کردن سئوالات با پاسخها، موقعیتها با پیامها، وجود انسان و وحی الهی. این روش خلاصه سیستم کلامی تیلیش است. در این سیستم سئوالهای فلسفی از تحلیل و بررسی وجود انسان حاصل میشوند و پاسخهای کلامی مبتنی بر منابع و مآخذ هستند. واسطه و حد وسط الهیات سیستماتیک باید تقسیم شده و ذکر شوند. برای تیلیش چنان تقسیمی دربردارنده ساختار الهیات سیستماتیک است.
عقل، وحی و نماد
اگرچه عقل جزء منابع الهیات نیست، اما واجد نقش مهمی در الهیات است. تیلیش دو مقوله از عقل را تشخیص میدهد:
الف) عقل وجودی و ب) عقل فنی.
عقل وجودی عبارت است از ساختار ذهن که ذهن را قادر به فهم و تصویر واقعیت میکند. عقل فنی عبارت است از قوای استدلال (reasoning). نزد تیلیش مقوله بنیادین عقل عبارت است از عقل وجودی. عقل فنی تنها ابزاری است برای عقل وجودی جهت اخذ و دریافت وحی. عقل وجودی که از آن عقول انفسی و آفاقی سرچشمه میگیرند، توان مرتبط شدن با لوگوس (logos) را دارد.
عقل انفسی را میتوان به عنوان ساختار عقلانی ذهن تعریف کرد و این عقل قادر به صورتدهی واقعیت است. عقل آفاقی عبارت از ساختار عقلانی واقعیت است و از آنجا که لوگوس به معنای فهم و صورت واقعیت است، بنابراین عقل وجودی است. تیلیش از کلمه عمق عقل (dept ot reason) برای ارتباط قدرت استعلایی آن به معنای عین وجود (baing-itself) استفاده میکند. به هر حال عقل سوژهای برای وجود بالفعل ماست، لذا عقل محدودیتها، تضادها و ابهامهای وجود ما را تجربه میکند. از این رو جستوجو به دنبال وحی به دلیل رفع تناهی و محدودیت عقل ما غیرقابل اجتناب به نظر میآید. وحی آشکارکننده دلبستگی واپسین ماست. از نظر تیلیش دو مقوله در وحی وجود دارد: الف) وحی اصلی، ب) وحی وابسته. وحی اصلی عبارت است از وجه دادنی و اهدایی، وحیای که قبلا به ما داده نشده است و وحی وابسته عبارت است از وجه گرفتنی آن، که به وسیله آن فرد و گروه تغییر مییابند. «عیسی، مسیح است» به دو دلیل: اول اینکه او میتواند مسیح شود، دوم اینکه اوست که به عنوان مسیح دریافت شده است. بنابراین وحی عیسی به عنوان مسیح که پیام مسیحیت از او سرچشمه دارد، وحی نهایی و بالفعل است و آن به نوبه خود رافع تناهی عقل وجودی ماست. وحی، دلبستگی واپسین ما را آشکار میکند. نزد تیلیش مبدأ وحی عبارت است از مبدأیتی که در وجود آشکار شده است و در عبارتی مسیحی، مبدأ وجود خداوند است. وحی واسطه شناخت است. شناخت وی عبارت است از شناخت خدا، چیزی که باید به نحو نمادین بیان و وصف شود. «کلمه خدا» نمادی است برای آشکار ساختن خدا و خویشتنش. در عیسی به عنوان مسیح، نماد فراتر از خود به چیزی اشاره دارد. نماد از قدرتی بهره دارد که خود نمایانگر آن است. نماد، حقیقت و بیانی آشکارگی است. نمادهای دینی میتوانند نمادهای صحیحی باشند. از این رو نمادها اگر بهرهمند از قدرت الهی باشند، نشانگر آن قدرت هستند. نمادهای دینی دو وجهیاند آنها خود را به سوی نامتناهی گشودهاند، همان گونه به سوی متناهی. آنها نامتناهی را در برابر متناهی و متناهی را در برابر نامتناهی به حرکت درمیآورند. آنها آشکار کننده حیات الهی به انسان و حیات انسانی به خدا هستند. نمادهای دینی حقیقت نهایی را به وسیله اشیاء، اشخاص و وقایع انتقال میدهند.
هستی و خداوند
پرسش از خدا سئوال اساسی الهیات است. بی شک خداوند پاسخ سئوال الهیات است. اما به نظر تیلیش پاسخ این پرسش در تحلیل هستی نهفته است. بررسی و تحلیل هستی به معنی تحلیل و بررسی بودن یک چیز معین یا دستهای از موجود نیست. این بررسی به دنبال معنای هستی است. پرسش از هستی با آشکار شدن «نه هستی» است که پدید میآید، چیزی که هستی را تهدید میکند و باعث ایجاد معنای تناهی و محدودیت است. به عبارت دیگر تناهی، هستی را با نه هستی متصل میکند. لذا پرسش اساسی، پرسش از این دو مقوله است. از آنجا که در سطحی خاص تناهی و محدودیت مورد تجربه بشر است، لذا تناهی بشری بدون مفهوم نه هستی، قابل فهم نیست و تخیل ما میتواند علیرغم تناهی ما، به نامتناهیت بپردازد، لذا توان آگاهی از آن را داریم و این آگاهی، سئوال از خداوند را مفروض دارد، همچنین این آگاهی از عدم تناهی سرچشمه در آگاهی ما از تناهی دارد. از آنجا که مفهوم تناهی محور انتقال تیلیش به بحث خداوند است، این مفهوم نقش مهمی در الهیات او دارد. به نظر او چون ما آگاهی از مفهوم عدم تناهی داریم، لذا قادر به پرسش در مورد خداوند هستیم. «پرسش از خدا ممکن است، زیرا آگاهی از خدا در پرسش از خداوند مطرح است و این آگاهی مقدم بر آن پرسش است». باید در مورد خدا پرسش شود، زیرا تهدید نبودن که انسان آن را همچون دلهره و اضطراب تجربه میکند او را به سئوال از بودنی که بر نبودن غلبه کند و دلیری و شجاعتی که بر اضطراب غلبه کند، منتقل میکند. لذا جستوجوی خدا برای انسان غیرقابل اجتناب است. خدا پاسخی است به سئوالی که آگاهی انسان از تناهی، آن سئوال را در بردارد. خدا دلبستگی واپسین ماست، هر آنچه را ما به عنوان دلبستگی واپسین خود تشخیص دهیم، خداوند مینامیم. خدا عین وجود (being-itself) است و نه موجودی در میان سایر موجودات برای توصیف رابطه میان عین وجود و موجودات متناهی، تیلیش از لفظ مبداء ground استفاده میکند. خدا به عنوان عین وجود و بودن مبدأ ساختار هستی است و هر موجودی برای بودن باید بهرهای از این مبداء ببرد. به نظر تیلیش ما قادر به شناخت خداوند هستیم و این به دلیل نظریه تشابه هستی است، بدین معنی که آنچه نامتناهی است عین وجود است و هر چیز از این عین وجود بهرهای برده است. به هر حال این نظریه برای هر آنچه ما میتوانیم ذیل این حقیقت که «خدا باید به عنوان عین وجود درک شود» در مورد خداوند بگوییم، دلیلی به حساب میآید.
الهیات سیستماتیک: وجود و مسیح
در این قسمت تیلیش به ارائه بحث مسیحشناسی و نجاتشناختی از منظر اگزیستانسیالیسم میپردازد. برخلاف سنت موجود او به بررسی شخص و فعل مسیح به صورت کل واحد و یگانهای میپردازد. مسیحشناسی جزیی از بحث نجاتشناختی به حساب میآید.
به زعم تیلیش از آنجا که تفکر اگزیستانسیالیسم، تحلیلی از معنای وجود داشتن (to exist) ارائه میکند و از آنجا که تیلیش به عنوان فیلسوف زندگی، رویکردش پیرامون ارتباط دین و مذهب مبتنی بر وجود است، از این رو الهیات مسیحی را به تفکر اگزیستانسیالیسم مرتبط میکند. الهیات فلسفی تیلیش عبارت است از تفسیر نمادهای مسیحیت به وسیله برداشت خود او از اگزیستانسیالیسم مسیحی. اگزیستانسیالیسم را تیلیش حاصل تضاد و برخورد با اندیشه اصالت ماهوی مطلق هگل، به حساب میآورد. نکته بارز در تفکر اگزیستانسیالیسم عبارت است از وضع گسیخته بشر از طبیعت ذاتی خود. تیلیش فلسفه هگل را باطل میپندارد، زیرا آن تفکر بر این ایده استوار است که نه تنها گسیختگی غالب شده است، بلکه تنها در این مسیر است که وجود انسانی منطبق بر وجود راستین خود میشود. اگزیستانسیالیسم تحلیلی است از گرفتاری بشر و پاسخ این گرفتاری بشر در دین است و تیلیش به عنوان متکلم ترجیح میدهد این پاسخ را در سمبل «پیام مسیح» جستوجو کند. تفکر اگزیستانسیالیستی، تفسیر کلاسیک مسیحی از وجود انسان را که در اسطوره هبوط نشان داده شده است، مجدداً احیا کرد. هم اگزیستانسیالیسم و هم مسیحیت به تحلیل و بررسی ویژگی وجود انسانی میپردازند، لذا میانشان اتحادی طبیعی برقرار است. این دلیلی است برای پیروی تیلیش از روش همبستگی که بدان وسیله و از طریق تحلیل وجودی، دلبستگی واپسین انسان و روند آشکار کردن هستی جدید در عیسی مسیح که پاسخ به گرفتاری انسان است را روشن میکند.
انتقال از ماهیت به وجود در الهیات اگزیستانسیالیسم بسیار مهم به شمار میآید که نماد هبوط، به نظر تیلیش برای ترسیم این مفهوم بسیار مناسب است. اما در تفسیر این نماد تیلیش تفسیر لفظی را نپذیرفته و معتقد است که نصگرایی (اصالت نص) در برخورد با نمادها و اسطورهها معانی دینی و مذهبی آنها را از بین میبرد. داستان پیدایش، بیانگر آگاهی بشر است از گسستگی وجودی که تلویحاً طرحی را از چگونگی انتقال از ماهیت به وجود، در بردارد. به منظر آزادی محدود، وجود انسان برخلاف طبیعت ذاتیاش است و این آزادی محدود است که انتقال از ماهیت به وجود را ممکن میسازد. تیلیش حالت قبل از هبوط را با استفاده از اصطلاحاتی روانشناسانه مثل «معصومیت رویایی» (dreaming innocence) توصیف میکند. کلمه رویایی استعارهای است برای توصیف حالت هستی ذاتی و معصومیت نیز به قوه فعلیت نیافته اشاره دارد. به نظر تیلیش نماد آدم قبل از هبوط باید به عنوان معصومیت رویایی، تواناییهای نامحدود تلقی شود. با فعلیت آزادی محدود که به وسیله آگاهی از تناهی و اضطراب صورت میگیرد، معصومیت رویایی از دست میرود. زمانی که بشر تصمیم به فعلیت خود گرفت، معصومیت رویایی را به پایان رساند.
مفهوم هستی جدید نمایانگر مقولهای اصلی یا نمادی بنیادین در تمام الهیات تیلیش است. مفاهیم گسستگی و مسیحشناسی، عین وجود و خدا، تناهی و وجود انسانی، مذاهب، تاریخ کلیسا، فرهنگ و تاریخ و… همگی ذیل مقوله هستی جدید هستند که در مفهوم مسیحشناسی و به وسیله آن تنظیم و تبیین میشوند. مسیح سمبلی است که در او ابهامهای وجود رفع میشوند. اقرار مسیحی «عیسی به عنوان مسیح» نماد هستی جدید است. پیام مسیحیت این است که عیسی مسیح سوژهای است برای موقعیتها با اوضاع وجودی که بر گسستگی وجودی غالب آمده است. به نظر تیلیش مسیح نشانگر واقعیتی جدید بوده و او غایت وجود است که همراه با گسست، تعارض و نفی خود، تغییر وجودی، ابهامات زندگی و گرفتاریهای تاریخی بشری، زندگی کرد. تجربه هستی جدید در عیسی به عنوان مسیح برابر است با تجربه قوایی در مسیح که برگسستگی وجودی غلبه یافت و با مسیح و در او بر تعارض میان وحدت ذاتی خدا و بشریت و گسستگی وجودی، وجود انسانی غلبه شد.
پدیدار شدن هستی جدید
نمایانگری خدا در عیسی به عنوان مسیح به مثابه نمایان کننده هستی جدید، حب خدا از جهان را پیشفرض دارد و نمایان شدن هستی جدید، واقعیت جدیدی از نجات است. پیام تجسم فعل و عمل خداوند برای رهایی بشریت است. خداوند واقعیت جدیدی عرضه داشته که ممکن است ما نیز در آن مشارکت داشته باشیم. تیلیش تفسیرهای سنتی از تجسم را که دربردارنده اصطلاحات متناقضی مانند: سرمدی و زمانی، متغیر و نامتغیر، خدا و انسان را نقد و مورد ارزیابی قرار داده و این مفاهیم را رد پای اسطورههای شرکآ میز میداند. آنچه تاکنون بدان اشاره شد، روشی است که در برخورد با نشانهها و اسطورهها مد نظر تیلیش است که به طور خلاصه عبارت است از «معنادهی مجدد به نمادها و اسطورهها». لذا او اسطوره و نماد را رد نمیکند، بلکه آنها را همراه با تفسیر جدید میپذیرد.
تیلیش اسطورهسازی را رد میکند، زیرا به نظر او این کار ممکن است که این را از زبانش محروم کند و باعث از بین رفتن تجربه مقدس شود. نمادها و اسطورهها باید بر مبنای نیرویشان یعنی هستی جدید در عیسی به عنوان مسیح مورد ارزیابی قرار گیرند تا آنچه را که باید بیان کنند، آشکار سازند.
فعلیت فرد تاریخی عیسی(ع) بسیار مهم است و انکار ذات انسانی او برابر است با انکار جوهره پیام انجیل. بدین ترتیب تیلیش میان دو مفهوم عیسی و عیسای تاریخی تمایز میگذارد. که عبارتند از: اول فردی که بالفعل به عنوان عیسی زندگی میکرد و به عنوان مسیح تلقی شده که شهادت حواریون و آنچه از عهد جدید به دست ما رسیده گواهی بر وجود چنین فردی است. دوم عیسای تاریخی که مجدداً از طریق بررسیهای تاریخی بر مبنای منابع موجود در حال حاضر، احیا شده است. به نظر تیلیش اگرچه این هر دو به یک مورد اشاره دارند، اما باید به دو نکته متمایز توجه داشت: اول، فردی که ورای متن زندگی میکرده است. دوم، احیای مجدد و تاریخی متن. فرد زنده ورای متن اهمیت بسیار زیادی برای اعتبار پیام مسیحیت دارد.
به نظر تیلیش توصیف تاریخی حال حاضر از مسیح به هیچ وجه ذاتی پیام و ایمان مسیحی نیست، زیرا صرفاً به علت علایق علمی صورت میگیرد. احیای مجدد عیسای تاریخی اغلب مورد نقد قرار میگیرد، از این رو نمیتواند ابزار مناسبی جهت بیان مسئله دلبستگی واپسین به حساب آید. اما اگر ما توانایی شناخت مسیح را به وسیله تاریخ نداریم، او را از طریق ایمان میتوانیم بشناسیم.
ایمان عهد جدید در رابطه با الهیات سیستماتیک بیانگر دو رابطه اساسی مسیح با گسستگی وجودی است که به ترتیب عبارتند از: سوژه شدن مسیح برای وجود و غلبه مسیح بر گسستگی وجود. دو نماد صلیب و رستاخیز بیانگر این دو مفهوم هستند که طبیعتاً با یکدیگر مرتبط هستند و نباید از هم جدا شوند. سوژه شدن برای سلب نهایی وجود به وسیله نماد صلیب و پیروزی بر گسستگی وجود که عیسی سوژه آن است، به وسیله نماد رستاخیز بیان میشوند. این نجاتشناختی در الهیات تیلیش است، یعنی عنصر شفابخش، واقعه اتحاد و پیوستن آنچه از هم گسستهاند، پایان گسست میان بشریت و خداوند، جهان و بشریت، افراد و خویشتنشان. نجات احیای بشر است از واقعیت و حقیقت قبلی و انتقال به هستی جدید. لذا نجات عبارت است از تحقق معنای نهایی وجود به وسیله قدرت و نیروی هستی جدید. به نظر تیلیش نجات متشکل از سه مقوله است: اول پیدایش نو؛ نجات به مثابه بهرهمندی از هستی جدید. قدرت هستی جدید انسان را به انقیادش در گسستگی وجودی آگاه میگرداند و هستی جدید از طریق مشارکت انسان فعلیت مییابد. دوم، نجات به مثابه پذیرش هستی جدید که عبارت است از برائت(jusification). برائت پیامد بی واسطه آموزه کفاره و کانون نجات است. برائت در معنای عینی فعل ازلی خداست که به وسیله آن کسانی را که فیالواقع در اثر تقصیر او بیگانه شدهاند، بیگانه نمیپندارد؛ فعلی که انسانهای بیگانه شده را به اتحاد با هستی جدید در مسیح سوق میدهد. برائت به لحاظ لفظی یعنی تبدیل انسان به آنچه ذاتاً بوده و از آن بیگانه شده است. سوم، تطهیر یا فرآیندی که در آن قدرت و نیروی هستی جدید افراد و جوامع را تغییر میدهد.
الهیات سیستماتیک: حیات در روح، تاریخ و ملکوت خدا
فلسفه حیات از نظر تیلیش عبارت است از تبیین چگونگی حضور روح الهی در زندگی. روح الهی پاسخ و رفع کننده ابهامهای زندگی است.
وجود انسانی به مثابه موجودی دینی ارگانیسمی است که در او بعد روحانی غلبه دارد. به نظر تیلیش حیات بشری خود را در حیات روح ادغام میکند؛ به نحوی که وجودهای انسانی روح را به عنوان اتحاد و یگانگی قدرت و معنی در زندگی تجربه میکنند. مسئله اصلی در جلد سوم الهیات تیلیش عبارت است از حیات. حیات ترکیبی است از عناصر ماهوی و وجودی. حضور روح مقدس در زندگی با عنوان حضور روحانی توصیف شده است. موجودات انسانی از حضور روحانی آگاه میشوند اگر مشغول جستوجو برای روشن ساختن ابهامهای حیات در چنان طریقی باشند که توان فهم آن را از طریق حضور روحانی دارند.
نظریه تیلیش در باب روح، راه حل ابهام حیات وجود انسانی است. تجربه وجود انسانی از مبدأ هستی، تجربهای دینی از اتحاد مجدد با مبدأ را از طریق فعل اتحادی خدا پیشفرض دارد که آن فعل اتحادی عبارت است از فعل نجاتبخش خداوند به عنوان روح و مقوله روح الهی نمادی از قدرت خدا برای نجات بخشی و شفاست. لذا هستی جدید نشانگر فعل آفرینش و نجاتبخشی خداوند است؛ همان گونه که در تاریخ بشریت و بخصوص جامعه مسیحی تجربه شد. حضور روح الهی به عنوان جزء مقدم هستی جدید، قطعا در عیسی مسیح نیز مطرح بوده است. آشکار شدن عیسی، مرگ و رستاخیز او قطعاً فعل روح خداوند است.
تیلیش از عنصر وجد که نشان دهنده حضور روح معنوی در حیات است، بر مبنای پیام عهد جدید به دفاع میپردازد. وجد راه دیگری برای فهم خود فراروی (self-transcendence) است که عبارت است از حرکت انسان برای اتصال به الاهیت و نامتناهیت. وجد حرکتی است مذهبی و دینی متعلق به وجود انسانی، به سوی مبدأ زندگی و به سوی روح الهی به عنوان حالتی از دلبستگی واپسین. اما این وظیفه تحلیلی اگزیستانسیالیستیک است که اتحاد ساختار بشر را با وجد به عنوان فعل روح الهی نشان دهد. خدا از طریق کلیساها و جوامع که نمایانگر هستی جدید عیسی به عنوان مسیح هستند، مرتکب فعل میشود. به نظر تیلیش تناهی به صورت بالقوه، یکی از عناصر حیات الهی است و این عبارت است از ثبات دوجانبه روح الهی و روح انسان. حضور روح الهی عبارت است از حضور هستی جدید در عیسی به عنوان مسیح و روح الهی عبارت است از حضور روحانی مسیح و حضور روحانی خداوند در ما. نظریه تیلیش در باب «ملکوت خداوند» به دو نماد حضور روحانی و حیات سرمدی مرتبط است، اگر چه هر یک از این سه، دو دیگر را در بردارد، اما به لحاظ اعتبار از یکدیگر جدا هستند. به نظر تیلیش حضور روحانی پاسخی به ابهامهای تاریخ و حیات سرمدی پاسخی است به ابهامهای کلی حیات. اما شمول نماد ملکوت خدا از دو نماد دیگر بیشتر است و این به دلیل ویژگی دوگانه ملکوت خداوند است که عبارتند از: وجد درونتاریخی و وجد فراتاریخی. این مقوله به عنوان عنصر درونتاریخی مشارکت در پویایی و حرکت تاریخی را دربردارد که از طریق حضور روحانی آشکار شده است و به عنوان عنصر فراتاریخی، پاسخی است به سئوال از ابهامهای تاریخی (که برابر است با حیات سرمدی). مولفه بنیادین ملکوت خدا به وجد درون تاریخی ربط دارد. ملکوت خدا تنها از طریق بسط درون تاریخی حاصل نمیشود. وقتی وقایع حاد تبدیل به تجربه گسستگی شدند که در آن نیروی اهریمنی معنای وجود را از بین میبرد، از طریق قدرت و نیروی خداوند گسستگی از بین میرود و آرزوی پیامبرانه خلق و آفرینش جدید ممکن است محقق شود. به نظر تیلیش این عصر جدید از طریق بسط تاریخ واقع نمیشود، مگر با مداخله خداوند در تاریخ که منجر به آسمان و زمینی جدید میشود. فقط از طریق روح الهی است که ملکوت خدا و حیات سرمدی به معنای غلبه بر ابهامهای تاریخ محسوب میشوند. تاریخ حرکتی است کلی در کنار رفع ابهام معنای کلی وجود و عبارت است محقق شدن ملکوت خدا.
تفسیر تیلیش از تاریخ با توجه به مفهوم ملکوت خداوند منجر به ایده حیات سرمدی میشود، یعنی تاریخ نجات یافتگی. غایت تاریخ، حیات سرمدی است که در آن تمام موجودات به حیات الهی میرسند.
تیلیش با استفاده از مفهوم (kairos) به ارائه فهم جدیدی از معنای تاریخ که راهنمایی است برای فهم تاریخ از دیدگاه مسیحیت، میپردازد.
البته تفسیر تیلیش از تاریخ ذیل مفهوم هستی جدید شکل میگیرد. کایروس زمان خداوند است و نه فهم بشری از زمان؛ لحظهای در زمان که به امر نامشروط مرتبط است؛ لحظهای غیرعادی به لحاظ سرمدی بودنش؛ لحظهای که در آن تاریخ قادر است به اکتشاف پدیدار شدن خداوند؛ زمانی حتمیالوقوع. این لحظه عبارت است از آشکار شدن بعد الهی زمان، زمان خداوند؛ زمانی که حقیقت جدید میآید و زمان هستی جدید.
پانوشتها:۱- الهیات سیستماتیک، جلد سوم، مقدمه
۲- مقدمه بر الهیات سیستماتیک، دیوید اچ کلسی.
منبع: موسسه گفتگوی ادیان