اهتمام و توجه به ظواهر دینى که بُعد افقى و سطحى دین است، موجب افول معنویت در عصر حاضر شده و توجه به بعد معنویت که همان بعد ژرفاى دین است براى رهایى انسان از پوکى و پوچى ضرورت دارد.
دیندارى طرح شورمندانه پرسش از معناى وجودمان و میل به دریافت پاسخ هاست؛ هر چند این پاسخ ها ناقص و نارسا باشد. دین حالت اشتیاق و دلبستگى نسبت به وجود ویژه انسانى و نیز وجود به طور کلى است. البته مى توان آدمیان فراوانى یافت که این اشتیاق و دلبستگى غایى و نهایى را دارند؛ اما احساس مى کنند از دین به معناى خاص و طبعا از هر دین تاریخى به دورند.
اتفاقا در اغلب موارد، این افراد، پرسش از معناى زندگى خود را به غایت جدى مى گیرند و به همین دلیل زبان به انکار همه ادیان تاریخى مى گشایند. این افراد گو این که منکر ادیان هستند، اما دیندار به شمار مىآیند. همین تجربه است که وادارمان مى کند معناى دین را به عنوان پدیده اى که در بعد ژرفا جاى دارد، از جلوه هاى خاص دلبستگى نهایى و پرواى واپسین فرد که در نماد و نهادهاى یک دین خاص ظاهر مى شود، متمایز کنیم. پس اگر بخواهیم به تحلیل موقعیت دینى روزگارمان بپردازیم، بدیهى است که باید کلید ما معناى اصلى دین باشد؛ نه یک دین خاص و نه حتى مسیحیت.
بعد ژرفا چگونه گم شد؟ فقدان بعد ژرفاى حاصل ارتباط انسان عصر ما با خود و با جهان است؛ عصرى که در آن طبیعت به لحاظ علمى و تکنولوژیک، در معرض کنترل و مهار آدمى است. در این عصر، زندگى در بعد افقى جایگزین زندگى در بعد ژرفا شده است. حال اگر بپرسیم که چنانچه انسان در بعد افقى به سیر خود ادامه دهد چه مى کند و در جست وجوى چه چیزى خواهد بود، پاسخ بدان دشوار است. او هر چه را در مسیرش باشد به یک ابزار تبدیل مى کند و با این کار خود به یک ابزار مبدل مى شود. اما اگر بپرسد ابزار براى چیست، دیگر پاسخى در میان نخواهد بود.
اگر بعد ژرفا گم شده است، نمادهایى که به وسیله آنها زندگى در این بعد بیان شده است به خودى خود باید ناپدید شوند. دلیل اصلى آن که نهادهاى دینى گم شده اند نقادى علمى نیست؛ بلکه سوء فهم معنا و مفاد این نمادهاست. اگر نماد آفرینش که بر سرشت و گوهر الهى همه چیز دلالت مىکند به سطح افقى نقل مکان کند، به داستانى درباره گذشته هاى دور بدل مى شود که هیچ قرینه و شاهد تاریخى بر آن نمى توان اقامه کرد و حتى مغایر همه شواهد علمى است. اینگونه است که یکى از ژرف ترین توصیفات روان شناختى از مخمصه هاى عام انسانى، به حکایتى پوچ و بى معنى در سطح افقى مبدل مى شود. اگر نمادهاى «منجى» و «رستگارى از طریق منجى» که گویاى قدرت نجات بخش در تاریخ و زندگى فردى است به سطح افقى تنزل یابد، داستانهایى خواهند شد در باب موجودات نیمه الهى که از مکانى فلکى مىآیند و باز بدانجا مى روند. بدیهى است که این نمادها با این شکل و شمایل براى کسانى که نگاهشان به عالم را نجوم علمى تعیین مى کند، هیچ معنا و مضمونى ندارد. هنگامى که انسان، خود را به این ترتیب از بعد ژرفا و نمادهاى راوى آن محروم کرد، خود به جزئى از طرح افقى بدل مى شود؛ خویشتن خود را گم مى کند و به چیزى در میان چیزهاى دیگر مبدل مى شود. آدمى با این همه فشار به سختى مى تواند از بار این سرنوشت شانه تهى کند؛ سرنوشتى که او را به یک شى در میان سایر اشیائى که خود مى سازد مبدل مى کند.
ولى انسان هیچ گاه از انسان بودن و انسان ماندن دست نمى شوید. از مضطربانه، نومیدانه و در عین حال شجاعانه در برابر چنین سرنوشتى مقاومت مى کند. این سوال را در مى افکند که: «براى چه؟». او بدون آن که بداند چه بر سرش آمده احساس مى کند معناى حیات (بعد ژرفا) را گم کرده است. پرسش دینى از دل همین آگاهى سر بر مىآورد و پاسخ هاى دینى نیز از همین آگاهى دریافت یا انکار مى شود.
در این نگرش، امکان رسیدن به پاسخ واقعى با همه محدودیت هاى پیش رو دست یافتنى است. این مقصود، از طریق آگاهى به این نکته به دست مىآید که ما آدمیان، ساحت سرنوشت ساز زندگى (بعد ژرفا) را گم کرده ایم و هیچ راه ساده اى براى بازگشت آن نداریم.
کسى که مى داند از سرچشمه غایى (معنا) دور افتاده است، با همین دانایى نشان مى دهد که نه فقط جدایى حاصل آمده، بلکه وصل و وحدت دوباره رخ داد و این دقیقا وضعیت ماست. آنچه بیش از همه چیز مورد نیاز ماست و تا حدى واجد آن هستیم، فهم اصولى این مسإله است که در مخمصه گرفتار آمدهایم؛ بدون آن که بکوشیم به کمک ایدئولوژىهاى دینى یا سکولار بر آن پرده اى بیفکنیم. احیاى علایق دینى، قدرت خلاقه اى به فرهنگ ما خواهد داد؛ مشروط بر آن که این علایق دینى به حرکت جست وجوگرى در پى بعد گم شده ژرفا توسعه پیدا کند.
پل تیلیش (۱۸۸۶ـ۱۹۶۵) اندیشمند اگزیستانسیالیست آلمانى، از جمله کسانى است که در عصر مدرنیته در پى احیاى معنویت بوده است. رویکرد مثبت وى به معنویت و اخلاق که در حقیقت دو بعد دین به شمار مى روند، تإثیر بسزایى بر اندیشه غرب در روزگار معاصر داشته است. ذکر این نکته لازم است که وى به پیروى از آراى مکتب اگزیستانسیالیسم در باب ماهیت و وجود انسان، دین را اشتیاق و دلبستگى واپسین انسان Ultimate concern به «وجود خود» یا «وجود» به طور مطلق مى داند و همانگونه که در این مقاله به آن اشاره رفته است، ادیان خاص و تاریخى، مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام، فقط جلوه هایى از ظهور دلبستگى نهایى انسانند. از این رو انسان براى متدین بودن کافى است که داراى یک دلبستگى نهایى باشد و ضرورتى ندارد که از دینى خاص پیروى نماید. دین امرى انفسى (subjective) و شخصى است که حداکثر به نوعى تجربه درونى وابسته و از هرگونه عینیت خارجى بى بهره است.