بهار! منتظرت هستم بیا به دعوت آغوشم بخوان ز چشمهی خوشبختی هزار زمزمه در گوشم بریز بادهی خواهش را به کام سوخته از هجرم بسای دست نوازش را به جعد ریخته بر دوشم تو ذات زندهی پویایی گمان مدار که معنایی مرا ببوس و تماشا کن که میگذازم و میجوشم برآرم از تن و بسپارم به آب جامهی رنگین را سبک خیال ز عریانی به اعتدالِ روان کوشم به یُمن ...
Read More »شیخ سعدی و پولس رسول
در نوشتار حاضر سخنان پولس رسول در بخشی از نامهاش به فيليپيان، به ياری ابياتی از سعدی بازگو شده است. در این میان تفاوت دو دیدگاه به صورت ديالكتيكی بين سعدی و پولس بیان شده است.
Read More »سایۀ تو
همچو شقایق شدهام،
مست دقایق شدهام
کز نفس گرم تو و
فیض تو عاشق شدهام
قــیام و بهــار (۲)
فرودین آمـــد ز راه و نغــمه ها بـسیار گشت
چـهــچـه بلـبل شـنـیدن در چـمـن تکـــرار گشت...
روز نــو یعنی حیا ت نــو که باشد در مسیح
این حیات از بهر ما چون روغن عــطار گشت
قــیام و بهــار
بهـاران آمـد و عالـم همه یکـسر گلسـتان شد
نگـر کن بلبل عـاشق بسوی باغ وبستان شد ...
به محراب مـی و ساقی نماز عشق بر پا کن
به قبر خالی اش بنگر که حاجتبخش مستان شد
بهار
بهارا ، شاد بنشين ، شاد بخرام
بده كام گل و بستان ز گل كام
اگر خود عمر باشد ، سر برآريم
دل و جان در هوای هم گماريم
شعری برای میلاد
از آسمان خدایم، نظر به این زمین کرد
به روح قدوس خود باکره را وزین کرد ...
ز روح و جان خدا عزم عدالت آمد
ز سوی روح خدا فصل رسالت آمد
دو شعر از حنیف
شعر در قلبم تلاطم کرده بود راه خود را بیگمان گم کرده بود من اسیر واژهای در هلهله تا بیاید کم کند این فاصله
Read More »منجی جان
چه گویم من نمیدانم، که پیدا یا که پنهانم
مرا دل داده اطمینان، تو هستی منجی جانم
هر آنچه گفته میخوانم، شما را همچو چوپانم
برای تشنگان روح، روان است منجی جانم
در بندان
مسیحایِ من ای که نورِ امیدی
امیدم تویی در شبِ ناامیدی
گذشتی ز خونت که بخشی نجاتم
کنون من به رسمت گذشتم ز جانم