رابطۀ مسیحیان با سیاست و حاکمیت در گسترۀ تاریخ تنوع و پیچیدگیهای زیادی داشته است. تحولات اخیر در این حوزه چشمگیر بوده و قابل تأمل هستند. این سخنرانی گرایشهای مطرح شده توسط مسیحیان انجیلی (evangelical) را در این رابطه بررسی میکند.
مقدمه
در همان روزها وقتی در مورد ایمانم با اشخاص مختلف صحبت میکردم، سوالی که مرتب تکرار میشد این بود که پاسخ مسیحیت یا راه حل مسیحیت برای مسائل اجتماعی ما چیست؟ بسیاری از کسانی که این پرسشها را مطرح میکردند تا چند ماه پیش سرگرمیهای دیگری داشتند، اما حالا یکباره سیاسی و مکتبی شده بودند و همه جا دربارۀ این مسائل بحث و گفتگو میکردند. هر وقت که دربارۀ مسائل فلسفی و الهیاتی صحبت می شد، من به عنوان یک مسیحی خیلی جواب ها داشتم. و به این خاطر کم کم در دانشگاه به خاطر مباحثاتم با کمونیستها شناخته شده بودم. ولی وقتی بحث به مسائل اجتماعی می رسید و میپرسیدند «راه حل شما برای مسائل اجتماعی در ایران چیست؟»، پاسخ دادن برای من آسان نبود. زیرا تا آنجا که من فهمیده بودم سر و کار مسیحیت با نجات جان و روح انسانها بود.
به هر حال در آن زمان این موضوع بسیار مهمی بود و فکر میکنم هنوز هم برای ما ایمانداران از اهمیت زیادی برخوردار است. در شرایطی که ما زندگی میکنیم، خصوصاً با وجود وضعیت موجود در ایران، مسائل سیاسی بیش از پیش مطرح میشوند، و اهمیت پرداختن به این مسائل چند برابر شده است. اگر فردا فضای گفتگو و فعالیت در ایران برای ما بازتر شد، و از ما پرسیدند که چه راه حلی برای مسائل ایران در حوزۀ سیاسی و اجتماعی داریم، باید پاسخی داشته باشیم. آیا پاسخی داریم؟ آیا اصلا پاسخی وجود دارد؟ آیا مسیحیان اصلاً راجع به این موضوعات فکر کرده اند یا نه؟ در همان دوران دانشگاه و انقلاب بود که علاقهمند شدم تا اگر فرصتی دست دهد آرای مسیحیانی را که مطمئن بودم در مورد این موضوعات اندیشهورزی کردهاند، بررسی کنم. تا اینکه بعد از سپری شدن سالها، این اواخر فرصتی دست داد تا توجهی هر چند مختصر به این موضوع داشته باشم و علیرغم وسعت موضوعات مطرح در این حوزه، به بخشی از آن بپردازم. چندی پیش سری به دانشکدۀ الهیات لندن زدم که سالها پیش در آنجا تحصیل کرده بودم. آنجا با انبوهی از کتابها و نوشتهجات در این زمینه مواجه شدم. بنابراین باید انتخاب میکردم که در این فرصت کم به کدام بخش از این موضوعات بپردازم. به این فکر افتادم که شاید یک نگاه تاریخی به موضوع داشته باشم و ببینم در گسترۀ تاریخ، ایمان مسیحی و عمل اجتماعی و سیاسی چه رابطه ای با هم داشته اند. اما این نگاه تاریخی هم خیلی وسیع است و باید محدودش کرد. در نتیجه تصمیم گرفتم نگاهی مختصر به سه قرن اخیر داشته باشم و نقش و نظر ایمانداران و اندیشمندان برجسته مسیحی را در مورد مسائل سیاسی بررسی کرده ببینم رویکرد آنها به مسائل اجتماعی و سیاسی چه بوده است؟ و آیا فعالیت سیاسی-اجتماعی داشته اند یا نه؟
پس نخست نگاهی بسیار مختصر خواهم داشت به دو قرن ۱۸ و ۱۹، با این هدف که در قدم بعدی سه تن از متفکران نامی و برجستۀ جهان مسیحیت را که در الهیات و فلسفه مسیحی صاحبنظر هستند معرفی کنم. هر سه متفکر، در قرن بیستم میزیستند و امروز تنها یکی از آنها در قید حیات است. در این راستا به آرا و نظرات این سه تن به عنوان نمایندگان مسیحیت به اصطلاح انجیلی (مسیحیتی که واقعاً به کتاب مقدس معتقد است) میپردازم. این سه تن عبارتند از کارل اف اچ هنری (Carl Ferdinand Howard Henry)، فرانسیس شیفر (Francis Schaeffer) و جان استات (John Stott) که هر سه تن از اندیشمندان بسیار معروف مسیحی هستند.
بیداریهای روحانی و اصلاحات اجتماعی در دو قرن اخیر
ابتدا گذری خواهم داشت به تاریخچۀ عمل اجتماعی و سیاسی مسیحیت در دو قرن اخیر. به طور کلی در تمام تاریخ مسیحیت، از آغاز تا قرن نوزدهم، بشارت و عمل اجتماعی-سیاسی همواره با هم همراه بوده است. واقعیت این است که به گواهی تاریخ، مسیحیان این دو را از هم جدا نمیکردند، هرچند بعضیها بیشتر تاکیدشان بر اعلان پیام انجیل، نجات جانها و آمرزش گناهان از طریق موعظه بود و عدهای دیگر تاکیدشان بر فعالیتهای اجتماعی و رسیدگی به دردها و نیازها و احتیاجات مردم. این دو مقوله به اشکال مختلف با هم همراه بودهاند. به عنوان نمونه میتوانیم نگاهی داشته باشیم به قرن ۱۸ و ۱۹ که به دوران ما نزدیکترند. با بررسی این دو قرن میتوانیم تصویری واضحتر از نقش مسیحیان در اصلاحات اجتماعی و در سیاست داشته باشیم. از جمله وقایع مهمی که در این دو قرن با آنها روبرو میشویم بیداریهای روحانی است که پیرامون شخصی به نام جان وسلی در قرن هجدهم در بریتانیا روی داد. بعد از او، در اواخر قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ بیداریهای روحانی در آمریکا رخ داد که «چارلز فینی» در آن نقش اساسی داشت. همه ما دربارۀ جان وسلی و زندگی او بسیار شنیده و خواندهایم. سرودهای بسیار توسط او و برادرش نگاشته شده که در سرودنامهها به جا مانده است. او و برادرش از شخصیتهای بسیار برجسته و معروف هستند. اما وقتی راجع به آنها میشنویم، بیشتر سخن از موعظههای بشارتی و نقش ایشان در بیداریهای روحانیست، شاید برای اینکه چنین موضوعی بیشتر مورد توجه ماست. ولی از تاثیر و نفوذ بسیار گسترده و جدی آنها در جامعه، و در اصلاحات اجتماعی زمان خودشان چه در بریتانیا و چه در آمریکا خیلی کم سخن به میان میآید. پس باید به مطالعه و بررسی آن دسته از کتابهای تاریخی پرداخت که به طور خاص نقش آنها را در مسائل اجتماعی مد نظر قرار داده است. مورخین بر این اعتقادند که کار جان وسلی و چارلز فینی پیامدها و نتایج اجتماعی بسیار در برداشته است. مثلا برخی از تحلیل گران تاریخ بر این باورند که بیداری روحانی قرن هجدهم بود که بریتانیا را از تجربهای مشابه انقلاب خونین فرانسه در امان داشت. بنا به اعتقاد اینان، تحولات اجتماعی آن دوره در نتیجه تاثیرات عمیقی رخ داد که جان وسلی و بیداری روحانی ناشی از خدمات او بر جامعه بریتانیا گذاشت. این بیداری روحانی بیش از هر جنبش دیگری در تاریخ بریتانیا، به دگرگون شدن اخلاق اجتماعی مردم منجر شده بود. وضعیت اجتماعی بریتانیا در قرن ۱۸ مانند ممالک دیگر اروپا و امریکا بسیار وحشتناک بود. یکی از کتب تاریخی به ارائۀ تصویری از جنبههای مختلف حیات اجتماعی و توصیف شرایط اسفناک حاکم بر آن میپردازد. گاه ممکن است تصور کنیم که رفاه اجتماعی موجود در دنیای غرب همیشه چنین بوده است. ولی واقعیت غیر از این است. وضعیت در همین کشور بریتانیا در قرن ۱۸ بسیار نامطلوب بود. فعالیتهای جان وسلی و بیداری انجیلی متعاقب آن در اواخر قرن ۱۸ و نیز قرن ۱۹ بود که منجر به اصلاحات اجتماعی بسیار شد. در اینجا برخی از آنها را برمیشماریم:
- القای بردهداری و تجارت برده که چنانکه خواهیم دید ارتباط خیلی نزدیکی با بیداریناشی از خدمات جان وسلی داشت.
- انجام اصلاحات عمده در سیستم زندانها و نظام جزایی به طور کلی.
- اصلاحات در وضعیت کار در کارخانهها و معادن در نتیجۀ فعالیت های اجتماعی و فشارهای وارده از طرف مسیحیان جامعه.
- فراهم آمدن امکان تحصیل برای فقرا که تا آن روزگار برخورداری از آن برای عموم مقدور نبود.
- تشکیل اتحادیههای کارگری یکی از نتایج و پیامدهای بیداریوسلی بوده است.
مأخذ این اطلاعات کتابی است از دکتر جان استات، که از برجستهترین نویسندهگان مسیحی در پنجاه سال اخیر بریتانیاست. فکر نمیکنم در مسیحیت انجیلی کسی را بتوان یافت که نقش او به پای جان استارت برسد. ایشان مطالب بسیار خوبی را در مورد نکات فوق نقل کردهاند و استناد من به کتاب ایشان است.
بنابراین بیداریهای روحانی و خدمات وسلی در ایجاد این اصلاحات اجتماعی نقشی تعیین کننده داشت. البته کسی مدعی نیست که تنها عامل این اصلاحات، بیداری روحانی بوده است. ولی در اینکه وقوع بیداریروحانی در میان مسیحیان انجیلی و فعالیت های وسلی از علل اصلی این اصلاحات اجتماعی بود، توافق وجود دارد.
یکی از شخصیتهای برجسته در اصلاحات اجتماعی که شاید فیلم زندگی او (Amazing Grace) را دیده باشید، ویلیام ویلبرفورث است. ویلبرفورث در همان دورۀ جان وسلی و پس از او زندگی میکرد. وسلی سه روز پیش از مرگش نامهای تشویقآمیز به ویلبرفرث نوشت. او درنامه خود مینویسد که خدا ویلبرفورث را در این زمان خاص و موقعیت خاص قرار داده است تا در خصوص مسایلی همچون القای بردهداری، در پارلمان انگلیس تأثیری مثبت بگذارد. ویلبرفورث و گروهی از همراهانش که در دهکدۀ کلاپهام، در سه کیلومتری لندن، اقامت داشتند، تاثیر بسیار زیادی بر سیاست و قوانین وضع شده در پارلمان انگلستان نهادند. آنها به «فرقه کلاپهام» معروف شده بودند و پارلمان به تمسخر «قدیسین» خوانده میشدند. اینها گروهی مسیحی بودند که باهم خیلی متحد بودند و نتایج خیلی خوبی از فعالیتهای سیاسی آنها عاید شد.
همین موضوع در مورد بیداری روحانی قرن ۱۹ امریکا صادق است. چارلز فینی و خدمات او نقش بسیار مهمی در این بیداری داشت. سخنرانیهای فینی بروشنی حاکی از این اعتقاد راسخ اوست که نه تنها پیام انجیل محرکی بسیار قوی برای اصلاحات اجتماعی است، بلکه غفلت کلیسا از انجام اصلاحات اجتماعی باعث محزون شدن روحالقدس میشود. فینی معتقد بود که این واقعا وظیفه کلیساست که در اصلاحات اجتماعی فعال باشد و نقشی موثر در آن ایفا کند. بنابراین جای تعجب نیست که سردمداران جنبش اصلاحات در امریکای آن زمان از شاگردان فینی بودند. وقتی به رهبران جنبش القای بردگی درامریکا نظر میکنیم، میبینیم بسیاری ا ز آنها کسانی بودند که در جلسات فینی به مسیح ایمان آورده بودند. یکی از کسانی که تمام زندگیاش را صرف مبارزه با بردهداری کرد و نقش بس موثری در این امر داشت، تئودور ولد (Theodore Weld) بود. ولد مدتها دستیار فینی بود و در موعظات با فینی همراهی میکرد. پس این اشخاص برجسته که ما معمولاً فقط درباره موعظههای آنها میشنویم، در عین حال در مسائل سیاسی و اجتماعی نقشی به سزا داشتند.
جنبش میسیونری
علاوه بر بیداریهای روحانی بریتانیا و آمریکا، باید به فعالیتهای جنبش میسیونری در قرن ۱۹ اشاره کرد. قرن ۱۹ قرن شکوفایی جنبش میسیونری بود. وقتی میسیونرها به کشورهای مختلف میرفتند کارشان بر خلاف آنچه اغلب تصور میشود، فقط موعظه و تعلیم انجیل نبود. اینها در کنار موعظه و تعلیم انجیل به مسائل و نیازهای اجتماعی مردم اهتمام داشتند و بدانها رسیدگی می کردند. بهعلاوه، فعالیتهای اجتماعی آنها صرفا به مدد رسانی منحصر نمی شد. دغدغۀ آنها فقط التیام بخشیدن برخی از دردها و خوراک دادن به گرسنگان نبود. بلکه فراهم آوردن امکانات توسعه اقتصادی و حتی فعالیتهای سیاسی را هم در بر میگرفت. خیلی از این میسیونرها در فعالیتهای سیاسی هم دخیل می شدند و برای توسعه اقتصادی ممالک عقب افتادهای که به آنجا میرفتند واقعاً فکر و فعالیت میکردند. میسیونرها همواره با خود دارو، تخم گیاهی، نهال مرغوب و احشام نژاد برتر به همراه داشتند. هر جا که میرفتند این چیزها را با خود میبردند و در جاهایی که وضع نامطلوبی داشت از آنها استفاده میکردند. با ورود این میسیونرها همیشه تغییری در اوضاع کاری، رفاه و بهداشت آن مناطق رخ میداد. از جمله فعالیتهای اجتماعی دیگر آنها ساختن بیمارستانها و مدارس بود که قطعاً میسیونرها در آن دخیل بودند. اینها توجه به نیازهای مردم بود. علاوه بر کمک به وضع بهداشت و اقتصاد در ممالک فقیر، بر خلاف آنچه همیشه ادعا میشود، میسیونرها از حامیان و مدافعان سر سخت مردمان بومی بودند. مثلا در ایران به ما فهماندند که مسیونرها جاسوس و عوامل استثماری بودند. ولی واقعیت این است که خیلی از آنها حامیان و مدافعان سرسخت مردم بومی بودند و در برابر بهرهکشی حکومتها و شرکتهای تجاری از مردم دفاع میکردند.
عقبگرد بزرگ و عوامل موثر در آن
بنابراین، در دو قرن ۱۸ و ۱۹، بیداریهای روحانی و خدمات میسیونرها معمولاً با فعالیتهای اجتماعی همراه بود. تا اینکه در سه دهۀ نخست قرن ۲۰ عقبگردی اتفاق افتاد. این عقب گرد بزرگ در عملکرد مسیحیان اتفاق افتاد. در این زمان، و خصوصاً پس از جنگ جهانی اول، تحول بزرگی در توجه انجیلیون به مسائل اجتماعی رخ داد. جامعهشناسی به اسم دیوید موبرگ در کتاب عقبگرد بزرگ (The Great Reversal) این تحول را بررسی کرده است. اما منظور از این عقبگرد چیست؟ تا آن دوره، مسیحیان و انجیلیون در عین بشارت انجیل به مسائل اجتماعی و سیاسی هم توجه داشتند. ولی به نظر می آید در این سه دهه، تغییراتی رخ داد که منجر به چنین عقبگردی شد. دیوید موبرگ به عواملی اشاره میکند که باعث شد فعالان مسیحی به شکلی توجهشان را به مسائل سیاسی و اجتماعی از دست بدهند؛ طوری که بعد از مدتی فقط به موعظه انجیل تکیه میکردند. مسیحیان به جای اینکه به دردهای بینوایان و نیازمندان توجه داشته باشند، گویی بیشتر طرف بینیازها را میگرفتند.
دراینجا به برخی عوامل که به این عقبگرد منجر شد اشاره خواهیم کرد. برای ما مهم است که بدانیم از لحاظ تاریخی چه شد که حتی امروز نیز گاه در میان مسیحیان انجیلی بی تفاوتی و یا حتی نگرشی منفی نسبت به فعالیتهای اجتماعی به چشم میخورد.
در اینجا به پنچ علت اشاره خواهد شد:
۱- یکی از اینها واکنش در برابر الهیات لیبرالی و تمرکز انجیلیها بر دفاع در برابر حملات وارده از طرف الهیات لیبرال بود. در سه دهۀ اول قرن بیستم، الهیات لیبرال خیلی شکوفا شد. الهیات لیبرالی الهیاتی بود که خیلی روی کتابمقدس بنا نمیشد و بسیاری از اصول اساسی کتابمقدس مثل رستاخیز مسیح از مردگان، تولد مسیح از باکره و اصول اساسی دیگری از این قبیل را زیر سوال برده بود. از نظر الهیات لیبرالی کتاب مقدس به عنوان کلام الهامی خدا تلقی نمیشد. این حمله همه جانبه به پایههای الهیاتی و کتابمقدسی ایمان مسیحی باعث شد که توجه انجیلیون و کسانی که به کتابمقدس اعتقاد داشتند، به دفاع از این اصول معطوف بشود. دیگر وقت کافی برای پرداختن به مسائل اجتماعی وجود نداشت. بعلاوه، الهیدانان لیبرال و کسانی که به کلیساهای لیبرالی تعلق داشتند، چنان نفوذشان زیاد میشد که به نوعی انجیلیون خودشان را در اقلیت پیدا میکردند. بایستی به یک نوعی مواضع خودشان را استحکام میبخشیدند. پس توجه و تمرکزشان به دفاع از مبانی ایمانی معطوف شد.
۲- دومین علت، واکنش منفی انجیلیون در برابر آن انجیل اجتماعی بود که لیبرالها مطرح کرده بودند. مگر طرفداران این انجیل اجتماعی چه میگفتند؟ آنها می گفتند پیام مسیحیان به دنیا این نیست که توبه کنید تا گناهانتان آمرزیده شده، قلبتان عوض شود و زندگی تازهای پیدا کنید؛ بلکه پیام ما به دنیا باید یک انجیل اجتماعی باشد. مأموریت ما این است که دنیا را عوض کنیم. دنیا را چگونه عوض کنیم؟ با تغییرات اجتماعی و سیاسی. پس الهیات لیبرالی به طور یکجانبه روی تغییرات اجتماعی و سیاسی تاکید میکرد و به نجات و تولد تازه اهمیت نمیداد. مثل اینکه انجیل و مسیحیت تبدیل شده بود به یک حزب و فعالیت سیاسی. طبیعی بود کسانی که به کتاب مقدس معتقد بودند ایمان داشتند که آمرزش گناهان، آشتی با خدا، تغییر قلب و تولد تازه واقعا قلب مسیحیت است. درست است که باید در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی هم شریک باشیم، ولی نمیتونیم اینها را از دست بدهیم. اینها اموری بسیار اساسی و بنیادی هستند. ولی لیبرالها تاکید بسیار زیادی روی انجیل اجتماعی کرده بودند و تمام موعظهها، کنفرانسها، صحبتها و کتابهایشان راجع به این بود که ما با فعالیتهای سیاسی و اجتماعی پادشاهی خداوند را بر زمین برقرار کنیم. آنها در مورد این موضوع خیلی مثبت و خوشبین بودند. فکر میکردند واقعا با فعالیتهای اجتماعی میشود دنیا را زیر و رو کرد و بهشت را بر روی زمین برقرار کرد. طبیعتاً در واکنش به چنین تاکیداتی، انجیلیون معتقد به کتابمقدس، هم به افراط رفتند. یعنی همۀ بحث آنها نیز این شد که اصلاحات اجتماعی نمیتواند باعث تغییر همه دنیا بشود. ما نمیتوانیم جامعه را عوض کنیم بدون اینکه انسانها قلبشان عوض شده باشد. چون همۀ بحث آنها در این جهت بود ناخودآگاه به این سمت کشیده شدند که بر خلاف اصلاحات اجتماعی صحبت کنند. در صورتی که واقعیت این بود که اصل مسیحیت با اصلاحات اجتماعی مخالفتی نداشت. ولی به این دلیل که طرفداران انجیل اجتماعی، اصلاحات اجتماعی را به جای انجیل گذاشته بودند، چنین وضعی پیش آمد و انجیلیون خیلی ضد اجتماعی شدند.
۳- سومین علت، سرخوردگی و بدبینی ناشی از جنگ جهانی اول بود. جنگ جهانی اول بر خوش بینیهایی که نسبت به فعالیت های سیاسی وجود داشت خط بطلان کشید. کسانی که فکر میکردند بزودی بهشت را برروی زمین برقرار خواهند کرد با وقوع جنگ جهانی اول و دیدن آن همه خونریزی و شرارت به این نتیجه رسیدند که وضع انسان خراب تر از آن است که بخواهیم با تغییرات اجتماعی او را عوض کنیم. در جایی که انسان چنین فجایعی را به وجود میآورد، با تغییرات اجتماعی نمیتوان به عوض شدن آن جامعه امید داشت. پس بدبینی و سرخوردگی نسبت به هر تغییر و اصلاح اجتماعی ایجاد شد. تلاش برای عوض کردن شرایط جامعه بیهوده تلقی میشد. وضع انسان خراب تر از آن تصور میشد که بتوان به این شکل تغییرش داد.
۴- چهارمین علت، ترویج و شیوع نوعی آخرتشناسی بود که به آخرتشناسی پیشهزارهای معروف است، مخصوصاً شکل دورهگرایانۀ آن. منظور از آخرتشناسی عقایدی است راجع به بازگشت مسیح و زمانهای آخر. در اوایل قرن بیستم، به تدریج عقایدی در این باره شکل گرفت و شیوع پیدا کرد که تحت عنوان آخرتشناسی پیشهزارهای معروف است. بر طبق این باور، مسیح بعد از بازگشتش برای هزار سال بر روی زمین حکومت می کند. قبل از آمدنش وضعیت این دنیا هر روز بدتر و بدتر میشود. پس برای اینکه مسیح بیاید باید وضعیت بدتر هم بشود. شما میتوانید تصور کنید کسی که چنین عقیدهای دارد به خود خواهد گفت چرا باید دست به اصلاحات اجتماعی بزنم که آمدن مسیح را به تعویق بیاندازد. کسانی که چنین اعتقادی دارند امروزه هم وجود دارند و بسیاری از انجیلیون در این شمارند. در میان همینها گروهی وجود دارند که به آخرتشناسی پیشهزارهای و دورهگرا معتقد بودند. اعتقاد این عده که خیلی بدتر بود، چرا که میگفتند پادشاهی خدا از دورانی که عیسی مسیح آمد شروع شد. اما چون قوم اسرائیل او را رد کردند، خدا هم کار را متوقف کرد و فعلا تنفس اعلام کرده و الان پادشاهی خدا متوقف شده است. بنابراین ما الان در یک دوران پرانتز گونه و موقتی زندگی میکنیم و تا زمانی که مسیح بازگردد دیگر پادشاهی خدا نیست. وقتی عیسی رفت، پادشاهی خدا با عیسی رفت تا اینکه عیسی مسیح دوباره بازگردد. با بازگشت مجدد مسیح پادشاهی خدا دوباره شروع میشود. با این دیدگاه، وضع خیلی بدتر شد زیرا دیگر انگیزهای برای پیشبرد پادشاهی خدا از طریق گسترش نجات مسیح در جامعه با برقراری مساوات و عدالت وجود نداشت و همۀ اینها زیر سوال رفت. پس راه نجات چیست؟ پیروان این عقیده بر این باورند که این دنیا مثل کشتی تایتانیک در حال غرق شدن است و تنها کاری که میتوان کرد این است که قایق را در آب بیندازی و تا می تونی افراد در حال غرق را از مرگ نجات بدهی. دنیا در حال به آخر رسیدن است. این حرفها که پادشاهی خدا را بگسترانیم و جامعه را عوض کنیم بی معنی است. جامعه هر روز در حال بدتر شدن است. کسی که به چنین آخرتشناسی اعتقاد داشته باشد میگوید فعالیت اجتماعی وقت تلف کردن است. چرا وقتت را تلف میکنی؟ فعالیتت را روی چیزی متمرکز کن که ارزش داشته باشد. انجیل و آمرزش گناهان را موعظه کن تا مردم نجات پیدا کنند. من کاری به درستی یا غلطی این آخرتشناسی ندارم، اما چنین آخرتشناسی منجر به تضعیف زیاد فعالیت اجتماعی میشود.
۵- آخرین علت، گسترش مسیحیت در میان طبقۀ متوسط و نسبتا مرفه بود که مسیحیت را با عناصر فرهنگی خاص خودشان در هم آمیختند. مسیحیتی که در قرون اول بیشتر فقرا و نیازمندان جامعه را جذب میکرد حالا در میان طبقۀ متوسط گسترش یافته بود. حتی امروزه هم در ممالک آمریکای لاتین و خیلی جاهای دیگر مسیحیت برای قشر فقیر بیشتر جاذبه دارد. اما در این دوره، مسیحیت میان طبقه متوسط غربی بسیار گسترش یافت و چون این طبقه مشکلات اجتماعی نداشتند، طبیعتا نسبت به اصلاحات اجتماعی هم کم توجه بودند. بنابراین مسیحیت انجیلی به مسائل فرهنگی خاص این طبقه آلوده شد. آن طور که تحقیقات جامعهشناختی نقل شده توسط دیوید موبرگ نشان میدهد این امر باعث کم توجهی نسبت به مسائل اجتماعی شد. دیوید موبرگ به تحقیقات یک جامعهشناس دیگر به نام روکیچ اشاره میکند که نتایج تحقیقات او گاهی اوقات ناراحت کننده و در عین حال هشیارکننده است. در بخشی از این تحقیقات که از لحاظ جامعه شناسی وضعیت جامعۀ آمریکا، چه مسیحی و چه غیر مسیحی، را تحلیل کرده آمده است:
- «از تصویری که از این تحقیق آماری نتیجه شده است، چنین برمیآید که کسانی که در دیدگاه خودشان ارزش زیادی برای نجات قائل میشوند معمولاً از نظر سیاسی خیلی محافظهکارند و خیلی اهل تغییرات اجتماعی نیستند. خیلی مواظب این هستند که وضعیت موجود را حفظ کنند تا وضع خودشان هم به خطر نیافتد. نسبت به وضعیت سیاه پوستان و فقرا در جامعه امریکا بیتفاوت هستند. این نشان می دهد که افرادی که مذهبیتر هستند، خودمحورتر شدهاند. دغدغه آنها این است که جان و روح خودشان را نجات بدهند. بیشتر مواقع، چنین رویکردی با تایید نظام اجتماعی موجود همراه است.»
این تصویر قشنگی نیست. البته دیوید موبرگ این تصویر را نقد میکند و میگوید که تحقیقات روکیچ از نظر متودولوژی کاملا درست نبوده و در نتیجه نتایج اخذ شده کاملا قابل اعتماد نیست. ولی دیوید موبرگ با اینکه نتایج روکیچ را زیر سوال می برد، ولی معتقد است که نمیتوان آن را کاملا هم بی اساس دانست. به اعتقاد او این نتایج باید ما انجیلیها را هوشیار کند و به خودمان بیاورد. چرا که نباید نسبت به مسائل اجتماعی بیتفاوت بشویم.
این تاریخچۀ مختصری بود از گذشته مسیحیت. به طور مختصر دیدیم که در تاریخ کلیسا و خصوصا در قرن ۱۸و ۱۹ ایمان مسیحی و فعالیت اجتماعی-سیاسی چه قدر همگام و همنوا بودند. این وضعیت تا سی سال اول قرن بیستم ادامه یافت. در سی سال اول قرن بیستم عقبگردی رخ داد که در نتیجه آن توجه به مسائل اجتماعی یکباره به کناری رفت و نوعی بیتفاوتی به مسائل سیاسی و اجتماعی بوجود آمد که تاکید آن فقط موعظۀ انجیل بود.
توجه دوبارۀ مسیحیان انجیلی به رسالت اجتماعی خود
اما قضیه به همین جا ختم نشد و در سال ۱۹۶۰ یک نوع برگشت و تغییر دوباره صورت گرفت. در دیدگاه انجیلی تغییری صورت گرفت که به بازیافت نگرش انجیلیون منجر شد. مسیحیان انجیلی دوباره به رسالت اجتماعی خودشان بازگشت کردند و در مسائل اجتماعی فعال شدند.
الف- کارل اچ هنری
در بازیافت دیدگاه اجتماعی انجیلی نقش یک فرد بسیار تعیین کننده بود. این شخص ژورنالیست، فیلسوف، الهیدان و مدافع برجستۀ انجیلی، کارل اف اچ هنری (Carl F. H. Henry) بود. استنلی گرنز که خود الهیدانی برجستهبود، در کتاب خود که با عنوان «الهیات مسیحی در قرن بیستم» به فارسی نیز ترجمه شده است، وقتی در مورد برجستهترین الهیدانان انجیلی صحبت می کند، کارل هنری را به عنوان یکی از آنها معرفی می کند. پس ایشان بیشک از برجستهترین و تأثیرگذارترین الهیدانان انجیلی است. او در سال ۱۹۱۳ به دنیا آمد و در ۲۰۰۳ نیز فوت کرد. رابطهای عالی با فلسفه داشت، مدافع ایمان (آپولوژیست) بود و کتاب های بسیاری نیز در این زمینه نوشت. وی در سال ۱۹۴۷ دومین کتاب خود را تحت عنوان «وجدان ناراحت بنیادگرایی مدرن» به نگارش درآورد. این کتاب نقطه عطفی ایجاد کرد و بسیاری معتقدند که چاپ این کتاب نقطه آغاز برگشتی بود برای انجیلیون. این کتاب تاثیر قابل توجهی بر جنبش انجیلی گذاشت و توجه آنها را دوباره معطوف مسائل سیاسی نمود. او در کتاب خود جنبش انجیلی را شدیدا مورد نقد قرار داده و قصد بیدار ساختن وجدان اجتماعیشان را دارد. او مخاطبین خود را وا میدارد تا نگاهی دوباره و مسئولانه به رسالت کتابمقدسی و ماموریتی که خدا به آنها سپرده داشته باشند. کارل هنری مجلۀ بسیار معروفی را با نام Christianity Today بنیان گذاشت و خود نیز اولین سردبیر آن بود. این پروژه را با همکاری بیلی گراهام آغاز کرد و با بودجه بنیاد بیلی گراهام کار را ادامه میداد. ۴۰ درصد مقالات او را در این مجله، مقالات سیاسی-اجتماعی تشکیل می داد. از این لحاظ او حرکت بزرگی را شروع کرد و از بنیانگذاران و استادان نخستین مدرسه الهیات فولربود هم بود. در ادامه به نظریات کارل هنری راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی به اختصار اشارهای خواهد شد.
ابتدا اشارهای مختصر به اصول نظری الهیات هنری داشته باشیم:
او حاکمیت خدا بر جهان و بر ملتها را به عنوان اصل اولیه قرار میداد. میگوید خدا بر تمام جهان و بر تمام ملتها حاکمیت مطلق دارد و هر مرجع بشری، حکومت بشری، و قانون بشری مادون حاکمیت خدا قرار میگیرد. همه چیز از او مشتق میشود، بنابراین هیچ قانون و هیچ حکومتی و هیچ ملتی نمیتواند مطلق باشد و باید با معیارهای خدا مطابقت داشته باشد. او بر این اساس، و با تاکید بر روی حاکمیت مطلق خدا، همۀ حکومتهای بشری را نسبی اعلام میکند. دیگر هیچ حکومتی نمیتواند ادعای خدایی کند و نمیتواند هر کاری که خواست انجام دهد. بنابراین همه مراجع قدرت، از جمله حکومت، باید خود را زیر حاکمیت خداوند ببینند. حکومتها باید بدانند که هرچقدر هم که قدرتمند باشند، باز زیر حاکمیت خداوند هستند. بنابراین باید به خداوند جوابگویی کامل داشته باشند.
هنری در عین حال برای مراجع مدنی و قدرتهای حکومتی ارزش بالایی قائل است. چرا که معتقد است حکومت را خدا قرار داده تا در این دنیای گناه آلود سقوط کرده، دو وظیفه عمده خود را تحت حاکمیت خدا انجام دهد: یکی حفظ نظم و دیگری برقراری عدالت است. هنری معتقد بود هر حکومتی تحت حاکمیت خدا موظف و مسوول است که این دو وظیفه را به انجام رساند.
سوم، هنری معتقد است که عدالتی که او از آن سخن میگوید شامل عدالت یا پارسایی شخصی نمیشود. این عدالت به معنی وضعیت فردی یا زندگی روحانی شخص نیست. دولت حق دخالت در مسائل مربوط به زندگی روحانی فرد را ندارد. هر شخصی از نظر دینی آزاد است و میتواند هر عقیده یا دینی را انتخاب کند. دولت حق ندارد در وجدانیات شخص دخالت کند. وظیفه دولت صرفا حفظ نظم ظاهری زندگی مردم است. باید مجری قوانین مدنی باشد و حق دخالت در مسائل شخصی را ندارد. وضع و اجرای قوانین منصفانه وظیفه دولت است. قوانینی که بتوانند عدالت را در جامعه پیاده کنند.
اینها اصول نظری عقاید سیاسی او بود. هنری بر همین اساس یک سری اصول عملی میدهد. هنری معتقد است که کلیسا از حکومت جداست و هر کدام از آنها نقش، جایگاه و اهمیت خودشان را دارند.حال، وظایف کلیسا چیست و وظایف حکومت چیست؟
کلیسا به عدالت در مفهوم پارسایی می پردازد. یعنی پارسایی شخصی. وظیفه کلیسا این است که مردم را دعوت کند تا آنها تولد تازه پیدا کنند، و در رابطه با خدا وضعشان درست شود. پس وظیفۀ کلیسا تبدیل انسانها از درون جامعه است تا به این وسیله منشاء تحولات بزرگی در نظام جامعه نیز بشود.
در نقطه مقابل نقش حکومت حفظ نظام جامعه یا تنظیم رفتار افراد درون جامعه هست. کار دولت حفظ نظم و انتظام و برقراری عدالت است. یعنی تنظیم رفتار افراد جامعه بطوری که عدالت در آن برقرار شود.
هنری معتقد است که نقش حکومت نقش محدودی است. کار حکومت نظارت و تنظیم رفتار ظاهری افراد است، ولی حق دخالت در مسائل علمی، دینی، فلسفی، الهیاتی و روحانی را ندارد. او معتقد است که کار حکومت این نیست که ابزاری برای اعمال شفقت و محبت اجتماعی باشد (البته من لزوماً این را قبول ندارم). هدف حکومت برقراری عدالت است نه نشان دادن شفقت یا بذل و بخشش یا خیرات که وظیفۀ افراد جامعه است.
ماموریت کلیسا چیست؟ ماموریت کلیسا در جهان ماموریتی روحانی است. بنابراین تاثیر آن بر نظام سیاسی، تأثیری غیر مستقیم است. کلیسا باید موعظه و شاگرد سازی را وظیفه اصلی خودش بداند. کلیسا باید برای حکومت دعا کند و نمونه خوبی از عدالت برای جامعه باشد؛ عدالت را رعایت کند، اعضایش را تشویق کند تا وظایف سیاسی-اجتماعی خودشان را به عنوان بخشی از وظایف روحانی خود انجام دهند. هنری به این نکته تاکید دارد که هر چند نقش کلیسا نقش روحانی است و مستقیما در مسائل سیاسی دخالت نمیکند، اما اعضایش را به انجام وظایف سیاسی و شهروندی ترغیب و تشویق میکند.
همچنین وظیفه کلیسا این است که اصولی را که در کتاب مقدس ذکر شده اعلام و تفسیر نماید. یک روز شاه شاهان تمام دولتها و حکومتها را بر اساس این اصول داوری خواهد کرد. کلیسا حامل قانون خداست و حامل مکاشفه خدا. وظیفه او تفسیر این اصول و اعلان و تعلیم آن است. کلیسا باید اصول مندرج در کتاب مقدس را به حاکمان، چه رئیس جمهور باشد، چه پادشاه یا هر مقامات حکومتی، اعلام کند. کلیسا باید حاکمان غیرمسیحی یا بی خدا را به حفظ نظم و برقراری عدالت فراخواند. و آنانی را که قصور می کنند سرزنش کرده و مورد انتقاد قرار دهد. به عبارتی کلیسا وظیفه دارد حاکمانی را که به وظیفه خود در قبال خدا و اصول مقرر او عمل نمیکنند مورد سرزنش و انتقاد قرار دهد. در عین حال کلیسا نباید از ابزار سیاسی برای اعمال نفوذ و سلطه بر جامعه استفاده کند. یعنی از سوی دیگر، کلیسا نباید خود وسیلهای بشود برای اعمال فشار به مردم برای اینکه به زور مطیع قوانین سیاسی بشوند. چنین وضعیتی گاه در طول تاریخ وجود داشته است.
هنری همچنین به مسیحیان تعلیم می دهد که مطیع قوانین مدنی باشند، مگر اینکه در شرایطی خاص، قوانین حکومتی بر خلاف تعلیم و قانون خدا باشد. اگر قوانین حکومتی بر خلاف تعلیم خدا بود، در آن صورت وظیفۀ آنها نااطاعتی است. در چنین شرایطی باید نااطاعتی کنند، ولی باید پیامدهای آن را نیز برعهده گیرند. یعنی اگر پیامد آن زندان بود، باید به زندان بروند. اگر باید جریمه پرداخت، باید بپذیرند و جریمه را پرداخت کنند.
دوم اینکه مسیحیان باید نهایت تلاش خود را برای برقراری عدالت در جامعه بکنند. برای رسیدن به این هدف لازم است با غیر مسیحیان نیز همکاری کنند. پس با غیر مسیحیان نیز میتوان متحد شد تا به هدف مشترک که اجرای عدالت است رسید. هنری میگوید، استراتژی اصلی کلیسا در ایجاد اصلاحات اجتماعی، تغییر قلب و تولد تازه انسانهاست. او تا ده سال آخز عمرش روی این تاکید داشت که فقط با تغییر قلب میتوانیم جامعه را عوض کنیم. اما در ده سال آخز نظرش را تغییر داد و معتقد شد که تغییر قلب به تنهایی کافی نیست و این مقداری محدود است و باید به مسائل دیگر هم توجه کرد.
پس به اعتقاد هنری استراتژی تغییر جامعه نیازمند اصولی کتاب مقدسی است و هنری سعی می کند اصول سیاسی مورد نظرش را از کتاب مقدس استخراج کند. او می گوید فعالیت و پیام و صحبت کلیسا در جهت اصلاح جامعه باید بر اساس اصولی باشد که در کتاب مقدس وجود دارد. باید از کتاب مقدس اصول سیاسی را استخراج کنیم و بر اساس آن برای عوض کردن جامعه تلاش کنیم. در این خصوص اصولی را هم مطرح می کند که فرصت اشاره به آنها در این مقال نمیگنجد.
همانطور که گفتم، هنری در کتابهای ده سال اخیرش استراتژیهایی را که مبتنی بر کتاب مقدس هستند تشخیص داده و کم کم به سوی نوعی زمینه مشترک حرکت میکند. او به این نتیجه میرسد که علاوه بر تغییر قلوب مومنین باید به تغییرات ساختاری نیز در جامعه پرداخت. البته تأکید بر لزوم توبه و تولد تازه مردم خوب است و پیام اصلی ماست، اما در کنارش باید به فکر این باشیم که قوانین را اصلاح کنیم. در پی این باشیم که جامعه و ساختارهای اجتماعی را تغییر دهیم.
در مورد مبانی سیاسی کتاب مقدس هم دیدگاه هنزی کمی تغییر میکند و به سمت مکاشفه عام میرود. او معتقد است که یک مسیحی نمیتواند اصول سیاسی خودش را صرفا بر اساس مبانی کتاب مقدس بنا نهد، بلکه باید از آن فراتر رفته و به مکاشفه عام خدا، یعنی آن دسته اصول وجدانی که خدا در قلب همه انسانها گذاشته هم استناد کند. اما او به اندازه کافی به این موضوع نمیپردازد و عمرش نیز کفاف آن را نمیدهد. البته او به شدت با قانون اخلاقی طبیعی مخالف بود. ولی امروزه خیلی از مسیحیان معتقدند که میتوان و باید به قانون اخلاقی طبیعی و یا همان وجدان عمومی به عنوان مبنا در فعالیتهای سیاسی استناد کرد. هنری این را زیاد نمیپذیرد چرا که می گوید سقوط انسان باعث می شود که این وجدان عمومی چندان قابل استناد و قابل رجوع نباشد. به اعتقاد من، نظر او در این مورد خیلی درست نیست.
ب- جان استات
جان استات مرد بزرگی است که در قرن بیستم، کمتر کسی به اندازۀ او در الهیات انجیلی تاثیر گذار بوده است. او معتقد است که پاسخ به این سوال که آیا مسیحی می تواند در امور سیاسی دخیل باشد یا خیر، مشروط به این است که ما مفهوم سیاست را درست تعریف کنیم. اصلا سیاست چیست؟ او به دو شکل آن را تعریف می کند. یکی تعریف عام و دیگری تعریف خاص. در مفهوم عام، سیاست به طور کلی حیات شهر و وظایف شهروند است. سیاست، علم یا هنر زندگی با هم در جامعه است. در مفهوم خاص، سیاست علم حکومت است که ناظر بر اتخاذ سیاستهای خاص، و تدوین قوانین متناظر با آنهاست؛ یعنی حکومت کردن.
استات عیسی را مبنای حرکت خودش قرار میدهد و میگوید ‘عیسی به دومی، یعنی به علم حکومت و سیاست خیلی نمیپردازد‘. عیسی به دنبال این نیست که شخصیتی سیاسی به این مفهوم باشد. حتی خودش را از دخالت مستقیم، در این معنای سیاست، دور نگاه میدارد. ولی تمام خدمت و زندگیاش را میتوانیم در معنای عام سیاسی بدانیم. به یک معنا می توانیم بگوییم او سیاسی بود، چون او فرمایشات زیادی دارد در مورد اینکه چگونه شهروند خوبی باشیم. استات معتقد است که طرح پادشاهی خدا، که عیسی آن را اعلام میکرد و آغاز میکرد، یک نظام کاملا تازه و متفاوت اجتماعی بود. پادشاهی خدا نظامی را مطرح میکرد که ارزشها و هنجارهای نظام قدیم را از ریشه به چالش میکشید. پس پادشاهی خدا مفهومی بود که نظام حاکم وقت را به چالش میکشید. از این رو نمیتوانیم تعالیم و خدمات عیسی را به معنای خاص آن سیاسی بدانیم، ولی این تعالیم و خدمات دلالتها و پیامدهای مستقیم سیاسی داشت. به عبارتی، با وجود اینکه عیسی مستقیما به سیاست نمیپرداخت، اما گفتار و کردار او دلالتها و پیامدهای سیاسی مهمی در بر داشت.
از سوی دیگر، استات بین خدمات اجتماعی و اعمال سیاسی تمایز قائل میشود. او میگوید فعالیت اجتماعی دو نوع است. یکی اینکه ما دردهای جامعه را تسکین میدهیم. نیازها را رفع میکنیم و یا فعالیتهای انساندوستانه داریم و یا سعی می کنیم به افراد و خانوادههای درمانده کمک کنیم، خیرات میکنیم و غذا میدهیم، …. به اینها می گوییم خدمات اجتماعی. از طرف دیگر، چیزی داریم به نام فعالیت اجتماعی. اما فعالیت اجتماعی چیست؟ اینکه ما فقط دردها را التیام ندیم، بلکه علت دردها را برداریم. شما یک وقت دردی را التیام می دهید، و یک وقت علت درد را رفع میکنید. اگر علت این نیازها ظلم و استثمار است شما در جهت رفع آنها تلاش میکنید. این نوع فعالیت، در واقع فعالیت سیاسی و اقتصادی است در پی تبدیل ساختارهای جامعه. فعالیت اجتماعی در پی ایجاد عدالت در جامعه است.
استات معتقد است که یک فعالیت اجتماعی مسیحی باید شامل هر دو باشد، یعنی هم درد را التیام بخشد و هم علت درد را بردارد. چون معتقد است برخی فقط در همان قدم اول میمانند. مهم است که به گرسنه غذا بدهی، ولی مهمتر این است که امکانات اجتماعی را فراهمآوری تا گرسنه نماند. چرا باید گرسنه باشد؟ چرا نباید از موهبت هایی که در کشورش است استفاده بکند؟ پس استات معتقد است که فعالیت اجتماعی مسیحی باید شامل فعالیت سیاسی هم باشد.
استات میگوید تنها اقدام به التیام دردها و رفع نیازهای اجتماعی بدون اقدام به تغییر ساختارهای اجتماعی که مسبب این دردها و نیازهاست، نه تنها در نهایت موثر نخواهد بود، بلکه ممکن است به تحکیم ساختارهای ظالمانۀ اجتماعی نیز بیانجامد. درست هم میگوید؛ مثلا شما تنها با خوراک دادن به گرسنهها باعث میشوید که ظالمانی که باعث گرسنگی آنها شدهاند کماکان بر ظلم خود باقی بمانند. استات میگوید که هر دو را باید با هم انجام داد.
سپس سوال میکند، که چرا بسیاری از مسیحیان و کلیساها از دخیل شدن در مسائل سیاسی هراس دارند. [که من به این نمیپردازم، چون وقت نیست]. اما به آنچه از نظر جان استات مسوولیتهای سیاسی و اجتماعی یک مسیحی است میپردازم.
اول) افراد و اعضای کلیسا مسوول هستند اعضای خود را تربیت کنند و تعلیم دهند تا وظایف سیاسی خودشان را انجام دهند. اعضا میتوانند در فعالیتهای سیاسی دخیل باشند، میتوانند در جهت اجرای عدالت، و برقراری رفاه مردم، در روند انتخابات و رای دادن شرکت کنند، حرفشان را بزنند و ….
دوم) اعضا میتوانند گروههایی را تشکیل دهند که متمرکز فعالیتدر حوزههای باشند، مثلا جلوگیری از سقط جنین و یا فعالیتهای دیگری از این قبیل. و یا حتی برخی از افراد با گروهها و یا افراد غیر مسیحی که اهداف مشترکی دارند شریک شده و بهم بپیوندند.
سوم) این سوال را مطرح میکند که “آیا کلیسا خودش هم می تواند مستقیما در مسائل سیاسی و اجتماعی اظهار نظر بکند؟” و پاسخ میدهد: “بله”. او معتقد است که کلیسا موظف است در زمانی که ایمان و اعتقاد کتاب مقدسی لازم میشمارد، به صورت علنی، در تائید یا رد موضعی بایستد. اگر زمانی ایمان مسیحی، یا عدالت، توسط دولت در حال زیر سوال رفتن است، کلیسا موظف است که سخنی بگوید، موعظه کند، پیام بدهد، نامه بنویسد و برای آن بایستد.
سپس استات به مبانی کتاب مقدسی اشاره میکند که بر اساس آن میتوان فعالیتهای اجتماعی و سیاسی را سامان داد. او معتقد است که اگر الهیات ما الهیاتی درست باشد، قطعاً عمل سیاسی و اجتماعی ما خیلی بهتر از آنچه هست، خواهد بود. زیرا خود استات در کتابش بحث می کند که متاسفانه بعد از این همه سال که از احیای دید اجتماعی انجیلیها میگذرد، هنوز عدۀ زیادی از انجیلیها از فعالیت اجتماعی فرار میکنند. او سپس به یک سری اصول کتاب مقدسی اشاره کرده و میگوید که ما باید آموزه و شناختی که از خدا داریم درست باشد. با یک خداشناسی درست ما متوجه خوهیم شد که خدایی که کتاب مقدس معرفی میکند فقط خدای مسائل روحانی نیست بلکه خدای مسائل روزمره زندگی ما نیز هست. خدایی نیست که فقط به فکر این باشد که دعای من چطور شد. خیر! او خدایی است که میخواهد تمام زندگی من را زیر نظر داشته باشد. او میگوید خدای کتاب مقدس هم خدای خلقت است و هم خدای عهد. برخلاف آنچه ما فکر میکنیم خدا فقط با قوم اسرائیل سر و کار نداشته، بلکه با اقوام دیگر هم سرو کار داشته است. خدا یک فیض عام و یک عملکرد عمومی هم دارد. (به مزمور ۳۳ آیه ۱۳ تا ۱۵ مراجعه کنید و نیز عاموس فصل ۹ آیه ۷)
استات میخواهد بگوید، خدای کتاب مقدس خدای همه قومهاست. درست است که کار خاصی برای قوم اسرائیل کرد، اما اینطور نیست که با اقوام دیگر هیچ کاری نداشته است.
بعد می گوید، این خدا به همان میزان که خدای نجات است، خدای عدالت هم هست. فقط نمیخواهد ما را نجات بدهد، بلکه میخواهد عدالت را هم برقرار کند. آموزه ما باید درمورد نجات هم درست باشد. نجات فقط یک آمرزش گناهان و دریافت بلیت بهشت نیست. نجات مسیحی نجات خیلی کاملی است. کلیسا هم فقط یک کلوپ نیست، بلکه یک جامعه است. جامعه نوین خداست، که خداوند میخواهد ارزش های او در آنجا حاکم باشد.
ج- فرانسیس شیفر
شیفر معتقد است نافرمانی مدنی مراحلی (gradation) دارد. و پیش از رسیدن به این نقطه، باید به تمام مراحل پیش از آن عمل کرد. مخالفت و اعتراض خود را میتوان ابتدا از طریق کانالهای قانونی ابراز کرد. شاید میتوان از طریق نمایندگان قانونی این کار را کرد و یا با توسل به وسایل ارتباط جمعی، …. اما در آخرین قدم، با سنجیدن همۀ مقتضیات موجود، دست به نافرمانی مدنی زد. مهم است بسنجیم که این عمل چه قدر مهم و یا موثر است و برای هر مسئله پیش پا افتادهای به آن نپردازیم. اگر مسئلهای مهم است و مغایرت آن با اصول کتابمقدس روشن است، آنوقت میتوان این امکان را در نظر گرفت.
مسیحیان در طول تاریخ در فعالیت های اجتماعی شریک بودهاند؛ گاهی بیشتر و گاهی کمتر. در سه دهه اول قرن بیستم اشکالی ایجاد شد و در نتیجه عقبگردی اتفاق افتاد و هنوز هم آثارش در میان برخی مسیحیان وجود دارد. این عقبگرد باعث شد مسیحیان به مسائل سیاسی و اجتماعی توجه کافی نشان ندهند. ولی از حدود دهۀ ۱۹۵۰ به بعد، تحول تازهای اتفاق افتاد و بزرگان الهیات انجیلی، مثل کارل هنری، جان استات و فرانسیس شیفر به مسائل سیاسی و اجتماعی پرداختند.
هدف از اشاره به این سه تن، خصوصا برای ما ایرانیها، این است که … روشن باشد که در طول تاریخ، مسیحیت نسبت به مسائل اجتماعی بی تفاوت و لاقید نبوده است. این سه شخصیت برجسته، لااقل به شدت طرفدار فعالیت اجتماعی مسیحیان هستند، و موضوع فقط فعالیت هم سیاسی نیست. آنها معتقدند یک مسیحی در عین حال که اصل وظیفهاش بشارت انجیل و اعلان این حقیقت است، در عین حال نباید از تلاش پیگیر برای التیام دردهای اجتماع و برداشتن علل آنها دست بردارد.
در بخش پرسش و پاسخ مطرح شد:
شهروند خوب بودن یعنی چه؟ اگر کسی برادر یا خواهر ما را بازداشت میکند، نباید اعتراض کرد، چون حکومت خوشش نمیآید؟
همۀ متفکرین نامبرده، در این که باید به عمل نادرست اعتراض کنیم، اتفاق نظر دارند. علیالصول ما حق اعتراض به حکومت را داریم. اما هر سه تاکید دارند که یک مسیحی قانونمند عمل میکند. هیچ کدام طرفدار هرجو مرج گرایی (anarchy)، و یا یاغیگری نیستند. شیفر معتقد است، مبنای اعتراض این است که انسان گناهکار است و انسان گناهکار هم خطا میکند. این اصل فقط در مورد حکومت مصداق ندارد بلکه شامل حال من هم میشود. این امکان وجود دارد که من هم در نافرمانی خود راه به خطا بروم. پس هر سه متفکر پایبند و معتقد به حکومت هستند و از اقتدار آن کم نمیکنند.
اشکالات وارده به مسیحیان پیشهزارهای دورهگرا چیست؟ خصوصاً اینکه فرمودید خیلی از مسیحیان انجیلی بر این عقیده هستند.
البته خیلی از انجیلیها پیشهزارهای هستند ولی اکثریت آنها دورهگرا نیستند. مسیحیت دورهگرا بیشتر عوام پسند است. بین اهل اندیشه و در میان الهیدانان انجیلی مسیحیان دورهگرا در اقلیت هستند. ولی کتابها زیادی با این نگرش نوشته شده و فیلمهای زیادی ساخته شده که این تفکر را بین مردم عادی ترویج کرده و آنرا به عقیدهای عوامپسند تبدیل کرده است.
دورهگرایی دوره بعد از صعود مسیح و دورهای که ما در آن زندگی میکنیم را به امری ثانوی تبدیل میکند. گویی وارد راه فرعی شدهاید که راه اصلی نیست. اگر معتقد باشید پادشاهی خدا را مسیح شروع کرد و در حال پیشرفت است و ما عاملین پیشبرد آن هستیم تفاوت زیادی در نگرش شما خواهد داشت. ما میدانیم که این پادشاهی ابعاد فردی، اجتماعی، و اقتصادی دارد. پس ما در پیشبرد این پادشاهی هر کار مثبتی را که موافق عدالت باشد و مطابق با شفقت مسیحی باشد، همسو با پادشاهی خدا دانسته و به آن عمل میکنیم. اما اگر فکر کنیم پادشاهی خدا با صعود مسیح به تعلیق درآمده و تا بازگشت مسیح دیگر وجود ندارد، وضعیت متفاوت خواهد بود. هنری خود نمونۀ یک فرد پیشهزارهای است، اما پیش هزارهای بودن را به معنی عدم فعالیت اجتماعی و سیاسی نمیدانند. فرض هم بگیریم که قبل از بازگشت عیسی وضعیت دنیا رو به تباهی برود، ولی ما که نمیدانیم عیسی چه وقت بازخواهد گشت. دو هزار سال است کلیسا منتظر بازگشت مسیح است. ما نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم و انتظار منفعلانه داشته باشیم. ما باید تلاش خودمان را بکنیم. باز فرض کنیم که ما درست در دورۀ کوتاهی قبل از آمدن مسیح به سر ببریم. باز نمیتوان آنرا توجیهی کرد که از ایلعاذر گرسنهای که بر سر در خانۀ ما نشسته است چشم پوشید و به نیاز او رسیدگی نکرد. شاید درست کردن مدینۀ فاضله و یا بهشتی روی زمین غیرممکن باشد. اصلا شاید خیلی از تلاشهای ما برای برقراری عدالت با شکست مواجه شود. ولی این شکست دلیلی نمیشود که دیگر فعالیت نکنیم. زیرا در این صورت به نوعی عملگرایی (pragmatism) معتقد شدهایم. در این صورت فلسفۀ اخلاقی مسیحی آن میشود که من کاری را میکنم که در آن موفق میشوم نه کاری که درست است. ولی من به عنوان مسیحی باید کاری را انجام دهم که درست باشد، حتی اگر باعث مصلوب شدن من شود، حتی اگر موفق شوم. موفقیت ملاک نهایی اخلاق مسیحی نیست، بلکه عدالت.
آیا انجیل اجتماعی، واکنشی نبوده است به کسانی که معتقد به نجات آنجهانیها هستند؟ آیا چون انجیلیها مدام صحبت از توبه و تولد تازه و نجات آن جهانی کردند، عدهای در واکنش به آنها انجیل اجتماعی را مطرح نکردند؟
خیر، شاید بر عکس آن صادق است. عوامل دیگر باعث به وجود آمدن الهیات لیبرال شد و نه مسیحیت انجیلی. الهیات لیبرال نگرش دیگری به کل مسیحیت دارد. کتابمقدس را طور دیگری میبینند، به ما فوقالطبیعه اعتقاد ندارند و انسانگرایانه به امور مینگرند. چون مسیحیتی انسانگرایانه است، اعتقادی به نجات اخروی ندارد و درد و رنج امروزی مردم برای آنها از اهمیت برخوردار است. قبل از مطرح شدن انجیل اجتماعی، در کلیسا تاکید کافی بر اهمیت نجات هم در بعد این جهانی و هم آن جهانی آن وجود داشته است. مسیحیت کماکان این دو را با هم به پیش برده است، اما چون مبانی دیگر ضعیف شده بود، عدهای را متوجه پرداختن به اهمیت مسئولیت اجتماعی کلیسا کرد.
این نوشتار متن تایپ شدۀ سخنرانی دکتر فاتحی در کانون فرهنگ و اندیشه مسیحی است (به تاریخ ۴ مارس ۲۰۱۰)
منابع:
Henry, Carl F H, The Uneasy Conscience of Modern Fundamentalism, Cambridge: Eerdmans, 2003 (Originally published 1947)
Schaeffer, Francis A, A Christian Manifesto, Westchester: Crossway Books, 1981.
Moberg, David O, The Great Reversal: Evangelism versus Social Concern, Scripture Union, 1973.
خدا پدرت را بیامرزد!
زبانم مو در آورد تا کلیساهای (انجیلی)شهرمان را متقاعد کنم تا نسبت به مسایل روز آلمان و دنیا بی تفاوت نباشند.حداقل از اینکه مذاهب دیگر (بخصوص اسلام و شاهدان یهوه )در این چند سال اخیر بسیار فعال شدند,ما هم باید کاری کنیم ,در غیر اینصورت در آینده نزدیک ,مسیحیت در آلمان و اروپای غربی به یک فرقه کوچک و منزوی تبدیل خواهد شد.باور کنید تمام موهام سفید شد,ولی نشد یک کلمه در گوششان برود!باور کنید اگر ۱۰ سال به یک قطعه سنگ هشدار میدادم ,یک واکنشی نشان میداد ولی اینها هیچ!
بنظر من بی تفاوتی کلیساها نسبت به مسایل روز و عدم تلاش برای روشنگری و پاسخ به اتهامات ,به گرایش عوام به طرف مذاهب دیگر یا آتئیسم , و منزوی شدن کلیساها خواهد شد.حتی به این مهم هم اشاره میکنم که در زمانهای قدیم مردم هیچ حقی سیاسی در یک حکومت نداشتند,ولی امروزه این ما هستیم که رئیس جمهور یا دولتمردان خود را انتخاب میکنیم,(و دولتمردان میگویند ,خادم مردم هستند).بنابراین حق قانونی ماست که به آنها نسبت به کوتاهی بعضی چیزها,هشدار دهیم.
فیض و سلامتی خداوند ما عیسی مسیح با شما باد!
امروزه کمتر کسی به کلیساها می ایند,ولی این وظیفه کلیساهاست تا بطرف مردم بروند.
در هر جامعه اکثریت آنرا عوام مردم تشکیل میدهند.و این دسته خیلی راحت تحت تاثیر سخنان منفی روشنفکران (که معمولا کمونیست یا آتئیسم هستند)قرار میگیرند.
اگر ما مرتب در خیابانها و بخصوص مرکز شهرها میزهای بشارتی بر پاکنیم ,بطور مثبتی میتوانیم در افکار عمومی تاثیر بگزاریم.
پولس میگوید ایمان از شنیدن است و اگر ما حرف نزنیم(بشارت)چطوری مردم ایمان میاورند؟
بعد از ۱۲ سال کار بشارتی فهمیدم یک مشکلی وجود دارد(در آلمان و در اروپای غربی) و آن اینکه مردم نمی خواهند بشنوند!
با تحقیق و پرسش ,فهمیدم بیشتر مردم ,نظر مثبتی نسبت به کلیساها(مسیحیت)ندارند!
ولی جالب اینجاست که عوام و حتی خواص از مطالعه شخصی انجیل به این نتیجه نرسیدند,بلکه گوششان از اتهاماتی پر شده که دیگران (شیاطین)شبانه روز در مدیا و رسانه ها (که اکثرا کمونیست یا آتئیسم هستند)میگویند!
و جالب اینجاست که نسبتا راحت میتوان با پاسخگویی به اتهامت (در دفاع از کلیساها و کشیشان مسیحی)نظر منفی آنها را تعقیر داد.
در فیس بوک هم همین کار را میکنم,تا گوش مردم باز شود برای شنیدن بشارت انجیلی که ازطرف دیگر ایمانداران گفته میشود.
البته کلیساها یک کارهایی میکنند ولی بسیار ضعیف و ناچیز.انگار بیشتر سعی میکنند یک کاری کنند که یک کاری کرده باشند!
یک آمار نسبی به شما میگویم تا بدانید اوضاع خراب تر از اون چیزی است که کلیساها ادعا میکنند!
حدود ۶۰ سال ترکها در آلمان زندگی میکنند.با توجه به ولخرجی های کلیساهای آلمانی(همه فرقه ها)در این مدت چند میلیارد یورو خرج کرده اند ولی در طول این ۶۰ سال ,نتوانستند به تعداد انگشتان دست ترکی را به طرف مسیح بیاورند.
ولی اسلامیستها فقط در عرض ۷ سال فعالیت و پخش قران یا ازداواج با آلمانیها,موفق شدند,چند هزار آلمانی را مسلمان کنند.
این یک فاجعه نیست؟