وضعیت دین در دوران روشنگری:
طبیعی است که دین هم تبدیل شد به یک دین عقلانی و مردم فکر میکردند که باید دین را هم از طریق عقل به کرسی بنشانند. دین باید دینی باشد که بر عقل و تعقل استوار باشد و چون بسیار به قوه عقل خوشبین بودند فکر میکردند که با تعقل و استدلال میتوانند خدا را ثابت کنند و صفاتش را بشناسند و همه امور دینی را باید از طریق استدلال دنبال کنند.
در این دوران «دین مکشوف»، یعنی دینی که بر مکاشفه استوار باشد رو به افول گذارد و اعتقاداتی مانند اینکه خداوند خودش را آشکار کرده و در کتاب مقدس باید اصول دین را جستجو کنیم، و یا اینکه از کلیسا در مورد خدا و صفاتش یاد بگیریم دیگر مورد قبول نبود.
دین عقلانی: در این مورد فیلسوفی به نام «جان لاک» بسیار تاثیرگذار بود. او گفت: “اگر پوسته جزمیات مسیحیت، یا اصول اعتقادات مسیحیت را از آن جدا کنیم و به اصلش برسیم، میبینیم که مسیحیت عقلانیترین دین است.” اما همه آن چیزهایی که اصول اعتقادات مسیحی را تشکیل میدادند، را نمیشد از طریق عقل دریافت. در نتیجه دین تبدیل شد به بنیادیترین اصول که عبارت بود از وجود خالق (اینکه در دنیا خالقی وجود دارد)، نامیرایی روح (یعنی انسان روحی دارد که روح نخواهد مرد و جاودانی است) و دیگری اخلاقیات بود. در واقع دین دوران روشنگری از تمام اصولش فقط به این سه چیز رسید و مطرح کرد که اینها اصل دین هستند و مابقی زوائد هستند.
دین طبیعی: پس چون دین طبیعی، دینی است که بر اساس نگاه کردن به طبیعت و استدلال عقلانی میشود آنرا به کرسی نشاند و چون از عقل سرچشمه میگیرد باید مکاشفه را هم با ملاک عقلانیت بسنجیم.
دین اخلاقی: در این دوره اخلاقیات اصل دین شد. اعتقاد به اصول عجیب و غریب مثل معجزات و الهامی بودن کتاب مقدس معنا ندارد و اینها هم زیر سوال رفت در نتیجه پیشگوییهای کتاب مقدس هم زیر سوال رفت و مقامات کلیسا به عنوان عوامل اشاعه جهل و خرافات شناخته شدند پس نوعی دوگانگی ایجاد شد.
از طرفی مسیحیت سنتی رو به افول گذاشت و مورد حمله قرار گرفت و در یک حالت تدافعی فرو رفت و از طرف دیگر دین عقلانی شکل گرفت. فیلسوفان دینی این دوران افراد بسیار معتقدی بودند و وجود خدا را انکار نمیکردند ولی اعتقاد داشتند که باید بر اساس عقل به دین نگاه کرد.
حسیگرایی و بحران در نهضت روشنگری
اما این انقلاب روشنگری با بحرانی روبرو میشود که به تدریج وقتی با مباحثی از سوی نویسندگان و علما و فیلسوفان مواجه شده و دچار تغییراتی میشود.
در زمان دکارت تاکید روی عقل بود اما شخص دیگری به نام «جان لاک» ظاهر میشود و میگوید:” ما برای شناخت و یافتن حقیقت باید به تجربه حسی رجوع کنیم.” عقل نیست که ما را به حقیقت میرساند بلکه حواس و تجربیات حسی ما است که حقیقت را آشکارمیکند. عقل ما مثل لوح سفیدی است که تجارب حسی روی آن حکاکی می کند و شناخت بدست میآید.
با این تغییری که در تأکید از عقلانیت به تجربه حسی بوجود آمد بحرانی شروع شد. فیلسوفانی آمدند که اصول اعتقادی عصر روشنگری را زیر سوال بردند. مثلا کشیش فیلسوفی به نام «بارکلی» که اصلاً جوهر مادی را نفی کرد. او ماده را که اصل مسلم فرض میشد بر اساس فلسفه تجربی زیر سؤال برده و گفت: “دلیلی ندارد که اصلا جوهر ماده را قبول کنیم. هر چه هست ذهن و ایده است.”
شخص دیگری به نام «هیوم» که از فیلسوفان نامدار اسکاتلندی است؛ قانون علیت را نفی میکند و میگوید: “از کجا معلوم که علت و معلول وجود داشته باشد و از کجا میتوانیم آنرا بفهمیم. آنچه داریم صرفا توالی حواس است. ما فقط تداعی معانی میکنیم و نمی توانیم علت و معلول را از حس استخراج کنیم بنابراین علت و معلول فقط عادت ذهن ما است.” در واقع علت و معلولی که پایه تمام تفکر و علم بود بوسیله هیوم زیر سوال رفت و در نتیجه بحرانی را در اندیشه روشنگری بوجود آورد.
هیوم با نقد خود دین روشنگری را هم زیر سوال برد. او گفت: “بر اساس برهان جهانشناسی نمیشود وجود خدا را ثابت کرد (مثلا از طریق برهان نظم که می گوید چون در جهان نظم وجود دارد حتما باید ناظمی وجود داشته باشد)؛ چرا از نظم به ناظم میرسید؟ این همه بینظمی در جهان وجود دارد با آنها چه میکنید؟ چرا به اینهمه جنگ و خونریزی در دنیا نگاه نمیکنید؟”
در نتیجه به تدریج تمام اصولی که بوسیله استدلات عقلی، خدا و امور دینی را ثابت میکردند یکی پس از دیگری متزلزل شدند. در نتیجه شکاکیت هیوم، روشنگری کاملا به چالش کشیده شد و اطمینانی را که طرفداران نسبت به قوه عقل داشتند زیر سوال رفت و نوعی شکاکیت در اواخر دوران روشنگری حاکم شد و بحرانی رخ داد.