بهار! منتظرت هستم
بیا به دعوت آغوشم
بخوان ز چشمهی خوشبختی
هزار زمزمه در گوشم
بریز بادهی خواهش را
به کام سوخته از هجرم
بسای دست نوازش را
به جعد ریخته بر دوشم
تو ذات زندهی پویایی
گمان مدار که معنایی
مرا ببوس و تماشا کن
که میگذازم و میجوشم
برآرم از تن و بسپارم
به آب جامهی رنگین را
سبک خیال ز عریانی
به اعتدالِ روان کوشم
به یُمن نم نم بارانت
غبار قهر ز دل شویم
در آفتاب درخشانت
حریر مهر به تن پوشم
بهار! خسته ز بیدادم
بیا که صبر ز کف دادم
چه فتنهها در این سامان
تباه کرده دل و هوشم
بیا و اسب کهر زین کن
مرا ببر به دگر سامان
که از گروه ستمکیشان
کناره گیرم و رخ بپوشانم
ولی سخن به غلط گفتم
برون ز خانه نخواهم شد
هنوز شعلهی رقصانم
گمان مدار که خاموشم
اگر نه چشم، زبانم هست
دل همیشه جوانم هست
چو رأی ساختنش دارم
وطن مبادا فراموشم!
اسفند ۱۳۸۶
سیمین بهبهانی