بهار! منتظرت هستم بیا به دعوت آغوشم بخوان ز چشمهی خوشبختی هزار زمزمه در گوشم بریز بادهی خواهش را به کام سوخته از هجرم بسای دست نوازش را به جعد ریخته بر دوشم تو ذات زندهی پویایی گمان مدار که معنایی مرا ببوس و تماشا کن که میگذازم و میجوشم برآرم از تن و بسپارم به آب جامهی رنگین را سبک خیال ز عریانی به اعتدالِ روان کوشم به یُمن ...
Read More »Tag Archives: بهار
قــیام و بهــار (۲)
فرودین آمـــد ز راه و نغــمه ها بـسیار گشت
چـهــچـه بلـبل شـنـیدن در چـمـن تکـــرار گشت...
روز نــو یعنی حیا ت نــو که باشد در مسیح
این حیات از بهر ما چون روغن عــطار گشت
قــیام و بهــار
بهـاران آمـد و عالـم همه یکـسر گلسـتان شد
نگـر کن بلبل عـاشق بسوی باغ وبستان شد ...
به محراب مـی و ساقی نماز عشق بر پا کن
به قبر خالی اش بنگر که حاجتبخش مستان شد
بهار
بهارا ، شاد بنشين ، شاد بخرام
بده كام گل و بستان ز گل كام
اگر خود عمر باشد ، سر برآريم
دل و جان در هوای هم گماريم